مرثیه ای برای معمولی شدن
مرضیه نفری
نویسنده ادبیات داستانی
کولهام داد میزند که مسافر اربعین هستم. کوله را جلوتر از خودم روی صندلی پراید هل میدهم. هنوز خوب جاگیر نشدهام که راننده اسنپ میگوید: «زیارتتون قبول باشه، خوشا به حالتون! ما که قسمتمون نشد» همراه با کلماتش اندوهی عجیب فضای اتاقک آهنی را پر میکند. حسرت و اندوه را نفس میکشم و دردی عمیق در قلبم تیر میکشد. میخواهم رو به مرد جوان بگویم قدر این اندوه گرانبها را بداند. این حسرت قیمت دارد اما شیشه را بالا میدهم تا باد داغ به صورتم نخورد و هیچ نمیگویم.
غمگینم! نه مثل مسافری که به زور برگشته و جانش را جا گذاشته. ناراحتیام از این است که برگشتهام و خیلی عادی و معمولی زندگیام را ادامه میدهم. میدانم معمولی بودن فاجعه است. ناراحتم که چرا اربعین برایم عادی شده است، شبیه سفر زیارتی مشهد برای ما ایرانیها. یک جای ذهنم میگوید نباید اینطوری باشد. چطوری باید باشدش را نمیدانم اما میفهمم که یک جای کار میلنگد. عجیب هم میلنگد.عادی شدن یعنی لنگیدن.
حرف از سفر اربعین، رفتن و آمدن، مرز و کیفیت پیادهروی و همراهان نیست. داستان من تازه بعد از سفر شروع میشود. حالا میفهمم که چرا سفر اولم متفاوت بود. چرا آنهایی که 9-8 دفعه این مسیر را رفته بودند مرا به همدیگر معرفی میکردند و میگفتند سفر اولی است. بقیه با نگاهی که پر از حسرت بود سمتم برمیگشتند و میگفتند: «خوش به حالت، قدر این سفر را بدان» و من فکر میکردم منظورشان رفتن به پیادهروی و چشم انتظاری تا عمود 1407 و دیدن گنبد حضرت عباس(ع) است. اما حالا که من هم مثل آنها دچار شدهام، میفهمم منظور شیدایی بعد از سفر اول است.
دفعه اولی که از پیادهروی برگشتم. دفعه اولی که کلمه مشایه، مای بارد، زوارالایرانی را شنیدم، من «مرضیه نفری» نبودم. هزار تا آدم شده بودم در یک جسم. مکان و زمان درهم شده بود. خواب و بیداریام به هم ریخته بود. تا دو، سه هفته شبها خواب میدیدم؛ خوابهایی که با اربعین آمیخته شده بود. مشایه، مداحیهایی با ریتم تند عربی، درد پا و تاول جزو زندگیام شده بود. خواب میدیدم لای قفسههای کتابخانه هستم، یکدفعه مرد دشداشهپوشی موکب استراحت زنان را نشانم میداد و با لهجه عربی و چند کلمهای که فارسی یاد گرفته بود تأکید میکرد «وایفای» رایگان . از خواب که میپریدم در خانه بودم. اتاق خودم. تا صبح بیدار میماندم و توی گالری عکسها را بالا و پایین میکردم. زوم میکردم روی عکسها و اشک میریختم.
صداهای درهم مشایه رهایم نمیکرد. انگار همه جا همهمه بود. خانه مادرم رفته بودم و تکیه به یخچال روی زمین نشسته بودم و انار دانه میکردم که کودکی با موهای مشکی بافته شده بسته آب را جلویم میگرفت و به انتهای نخلها اشاره میکرد: مبیت. غساله. یعنی بیایید منزل ما، میهمان ما باشید. ماشین لباسشویی هم داریم.
بغضم را فرو میدادم. چشمهایم را به هم میزدم. من که در طریق نیستم. خانه مادرم بودم و ماشین لباسشویی هم داشت میچرخید. نگاهم گره میخورد توی حرکتهای دورانی ماشین و پرت میشدم توی موکبهای ساده و زنهای عربی که انتهای موکب روی زمین خاکی برایمان نان میپختند.
دیوانه شده بودم. کوله کنار سالن پذیرایی را میدیدم و گریه میکردم. چرا پا نمیشدم وسایل کوله را خالی کنم؟ چرا کوله را از جلوی چشمم برنمیداشتم و توی کمددیواری جا نمیدادم؟ مداحیها را برای بار دهم، صدم گوش میدادم و پرتاب میشدم توی طریقالعلما و خرماهای تازهای که توی سینیهای استیل گرد وسط جاده گذاشته بودند. تا یکسال پریشان بودم. گویی قسمتی از جان و روح من در کربلا جا مانده بود. باید میرفتم تا برش میگرداندم. جاماندن باعث پریشانی من شده بود و این پریشانی با همه احوال متفاوت بود. احسنالاحوال بود.
از پیادهروی که برگشتهام. لباسها را شستهام. کوله را توی کمددیواری گذاشتهام. کفشم را واکس زدهام، دوباره سرکار رفتهام و شب خوابیدهام. معمولی و عادی! حالم از این معمولی بودن بد شده است. شب توی خانه خودم خوابیدهام و صبح در خانه خودم بیدار شدهام. خواب و بیداریام دست خودم افتاده، این فاجعه است. جامانده نشدهام. همه خودم را برداشتهام و برگشتهام. هیچ بهانهای برای پریشانی ندارم. من سرجایم هستم. آواره، بیقرار و مجنون نشدهام!
چرا حواسم به آشپزخانه و سینک و ریش ریش کردن مرغهایم هست؟ چرا دارم ساندویچ مرغ درست میکنم؟ چرا من اینجایم؟ من باید 10 بار پرتاب میشدم توی مهران، حواسم را جمع میکردم که گذرنامهام مهر بخورد. صف، مرز، نجف؛ من باید حساب و کتاب عمودها را میکردم. من باید صداهای عربی را میشنیدم و مدام برمیگشتم. من باید قسمتی از گرما و حرارت مشایه را با خودم میآوردم نه اینکه خنکی آشپزخانهام، لرز بیندازد در جانم. من باید جان میدادم اما کربلا را با خودم میآوردم. من تهی برگشتهام.
حالم بد است نه برای پیادهروی! که همه چیز بهتر شده است. مرز را سامان دادهاند و کیفیت اتوبوسها فرق کرده است. حالم برای عادی شدن نعمت بزرگی به اسم «اربعین» بد است. پلاستیک کوچکی را از داخل یخچال درمیآورم. خرمای زردرنگ را که به اصرار پسربچه در شهر رمیثه برداشته بودم از پلاستیک درمیآورم. کمی له شده، در دهانم میگذارم و صدای مداحی را بلندتر میکنم تا بیقراری قلبم آرام گیرد تا بفهمم چرا نعمت به خاطر تکرار عادی میشود. دل به مداحی میدهم و اشک میریزم. کامم از حال خودم تلخ شده است.
خرما کامم را شیرین میکند و فکرهای درهم مرا جمع و جور میکند. من باید برای شیدایی تمرین کنم. مثل دانشآموزی نباشم که بیتکلیف در کلاس شرکت کرده و هیچ دلشورهای ندارد. دلشوره برای کسی است که تمرینهایش را حل کرده و حالا نگران درست و غلطش است. من باید کل سال تمرین اربعینی داشته باشم. مثل آدمی که کشف مهمی کرده باشد، هیجان زده میشوم، آرام میگیرم و همصدا با مداحی تکرار میکنم:
من از کی عاشق شدم نمیدونم
بدون تو زندگی نمیدونم؛ حسین جوونم