در حافظه موقت ذخیره شد...
داستانی خواندنی از نویسندهای آفریقایی
«زورا نیل هرستون» را بیشتر برای رمان «آنها چشم سوی خدا داشتند» میشناسند. این رمان در سال ۱۹۳۷ منتشر شد؛ اثری که امروزه از آن به عنوان شاهکار هرستون و یکی از مهمترین و پرخوانندهترین آثار کلاسیک ادبیات آفریقایی-امریکایی یاد میکنند تا جایی که آلیس واکر، نویسنده برنده جایزه پولیتزر در ستایش آن گفته است:«هیچ کتابی الهامبخشتر و مهمتر از این رمان برای من نبوده است.»
«آنها چشم سوی خدا داشتند» از زمان انتشارش تا امروز، در طول سالهای متمادی به فهرست مختلف کتابهای برگزیده راه یافته است. از جمله در سال ۲۰۱۹ بیبیسی آن را پنجمین کتاب الهامبخشِ جهان از فهرست صدتایی «کتابهایی که جهان را شکل دادهاند» معرفی کرد، واشنگتنپست آن را چهلوسومین رمانِ بزرگ همه اعصار، مجله تایم آن را در فهرست صد رمانِ بزرگ قرن بیستم خود قرار داد، دانشگاه آکسفورد آن را به عنوان دهمین کتاب بزرگ امریکایی همه اعصار انتخاب کرد،
همچنین ایندیپندنت آن را یکی از 10 اثر مهمی که زنان نوشتهاند برگزید و گودریدز هم نخستین کتاب از فهرست صد کتاب زنان سیاهپوستی که باید خواند.
«آنها چشم سوی خدا داشتند» یک داستان عاشقانه ماندگار از اهالی جنوب امریکاست که با هوش، زیبایی و خردی بیریا لبریز شده است. داستان از زبان زن سیاهپوستی به نام «جنی کرافورد» روایت میشود که نمیپذیرد در غم و اندوه، تلخی مدام، ترس یا رؤیاهای احمقانه رومانتیک زندگی کند. او در سراسر رمان در حال تلاش برای یافتن هدف غایی زندگی است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:«جنی به اندازه یک فصل شکوفه، یک فصل برگ و یک فصل پرتقال صبر کرد، اما وقتی دوباره گردهها تشعشعات خورشید را طلاییرنگ کردند و بر جهان آویختند، او از جا برخاست و به کنار در ورودی حیاط رفت و انتظار چیزها را کشید. چه چیزهایی؟ خودش هم دقیق نمیدانست. جنی چیزهایی میدانست که هیچکسی قبلاً به او نگفته بود. مثل زبان درختها و باد را. اغلب با دانههایی که فرومیافتادند سخن میپراکند و میگفت «امیدوارم روی تکه زمینی نرم فرود آیی»؛ چون صدای دانهها را میشنید که هنگام عبور از کنار گوشش چنین چیزی به یکدیگر میگفتند. جنی میدانست جهان نریانی است دونده در مرتع آبی فلک. او میدانست خداوند، جهان کهنه را هر روز عصر از هم میدراند و با طلوع آفتاب جهانی نو برپا میکند. به واقع که شگرف بود دیدن شکل گرفتن جهان با خورشید و برخاستن آن از غبار خاکستریرنگی که از علم کردن آن برمیخواهد.»