صفحات
شماره هشت هزار و چهارصد و هفتاد و هشت - ۱۳ خرداد ۱۴۰۳
روزنامه ایران - شماره هشت هزار و چهارصد و هفتاد و هشت - ۱۳ خرداد ۱۴۰۳ - صفحه ۲۰

داغ تو کهنگی سرش نمی‌شود

پرستو علی‌عسگرنجاد

نویسنده

من هر روز دارم با خبر شهادت تو دست‌وپنجه نرم می‌کنم.
ضرب خبر نمی‌افتد. هر روز ناگهان به خودم می‌آیم و یادم می‌افتد تو دیگر نیستی و از نو سوگوار می‌شوم.
هر روز خبرت برای بار اول به من می‌رسد.
تو هر روز شهید می‌شوی.
یک بارش را بنر بزرگ دور میدان انقلاب خبر می‌دهد، یک بارش را پیرمردی که با پرچم هپکو بر دوش، پی تابوتت ضجه می‌زند و بار دیگرش را عکس انگشتر سوخته‌ات در بسته خبری شبکه دو. هر روز چیزی به یادم می‌اندازد که جسم تو، کنج حرم امام رضا(ع)، راحت و آسوده خوابیده [و راستش را بخواهی اصلاً کار راحتی نیست گریز از تصور اینکه اصلاً چقدر از جسم تو باقی مانده…]
جدی می‌گویم حاج‌آقا. داغ تو کهنگی سرش نمی‌شود. روزی صد بار با ناگهان نبودنت مواجه می‌شوم.
یک‌جوری بودی. نمی‌دانم. کسی که مثل هیچ‌کس نیست و درست مثل همان کسی است که باید باشد. شاید.
یک‌جوری بودی که آدم باورش نمی‌شود شهید شده‌ای؛ انگار آدم خیالش راحت باشد که تو همیشه یک گوشه این خاک سرت گرم کاروبار مردم است؛ آن‌طور. نبودت نامأنوس است. وقتی همه رفتارهایت گواهی می‌داد قرار است شهید شوی و ما چشم‌هایمان را بسته بودیم و فقط صدایت را می‌شنیدیم که بلد نبود طعنه بزند و متلک بگوید و ساده و محجوب به «اتقوا‌الله» پناه می‌برد.
من بعد تو خیلی بدبخت شده‌ام حاج‌آقا. هیچ‌وقت عاشق سینه‌چاکت نبودم. همیشه محکم پشتت می‌ایستادم، اما  به کاریزما نداشتنت، به بیانت، به کابینه‌ات، به اینترنت، به بورس و به اقتصاد دولتت انتقاد داشتم؛ انتقاد داشتم و طرفدارت بودم. مثل خیلی‌ها کله‌پاچه‌ات را هم بار نگذاشتم که حالا لنگ حلالیت باشم. نه، اما بعد تو خیلی بیچاره شده‌ام. می‌دانی چرا؟ چون من اهل و گرفتار کلمه‌ام. من سال‌هاست که دارم حرف می‌زنم. تو حرف نزدی حتی وقتی گفتنی زیاد داشتی. سرت را پایین انداختی و شهر به شهر هم نه، روستا به روستا دویدی، خاکی شدی، گلی شدی، دست زبر پینه‌بسته کارگرها و کشاورزها را در دست فشردی و به جای جواب ‌دادن به طعنه‌ها، شنیدی. تو به جای خیلی‌ها صدای مردم را شنیدی.
من حرف زدم و تو که خوب هم حرف نمی‌زدی، عمل کردی، خدمت کردی، بردی و رسیدی.
من استعاره‌ها را خوب می‌فهمم و رازی میان تو و عدد هشت است که جز به خون معلوم نشد.
شهادتت شده یک گلوله کاموای خیس، گیر کرده وسط حنجره‌ام. پر از حرفم و کلمه ندارم. فقط گریه می‌کنم و روزی صد بار یادم می‌افتد تو شهید شده‌ای.

جستجو
آرشیو تاریخی