موسیقی، پژواک حق (13)
محسن نفر
آهنگساز، مدرس موسیقی و نوازنده
موضوعات غیراخلاقی و بریده از اخلاق در هنر، خود مبنای عقلانی دارند. البته عقلِ ضد عقل. یعنی براساس محاسبهای عقلانی هنرمند به هنر اخلاقی یا غیراخلاقی میپردازد و پس از آن، اثر است و احساسات مخاطب. میبرد آنجا که خاطرخواه اوست! درصورت غلیان احساسات، گرایش و گروش مخاطب است که میدان و عرصه را در اختیار میگیرد! گرایشش به پیروی و پیگیری آنچه برایش محبوب (خوب)است، فعال میشود و این پس ازقضاوتش است؛ قضاوتی که توسط احساس صورت گرفته و عقل ضمن حمایت از آن، خود زمام را به احساس سپرده است. زمام تصمیمگیری و تعیین وضعیت! پس در هنر، زمامدار، احساس است و این برنامه عقلانی است. عقل زمام اوقات و اوضاع را به دست احساس میسپارد و آن است که جلوهگری و معرکهداری میکند. اگر بر دل مینشیند، به همین سبب است. اصلاً اگر در هنر، کار به دست احساس نباشد، دلنشین نمیشود. عرصه هنر،عرصه احساس و احساسات است و این طرحی معقول است. عقل، تصمیم را به عهده احساس گذارده و احساس کار را به پیش میبرد. هر جا در هنر اینگونه نیست، هنر رخ نداده است. هنر، واقع نشده است.
در این وضعیت دو حالت رخ میدهد: 1- اثر قابل قبول و توجه است ولی نتیجه موفق و چشمگیر نیست. 2- نه اثر و نه نتیجه، مقبول و محبوب نیست! چرا؟ زیرا احساس، نقش اول و میداندار نبوده است! اگر ما وظایف احساس را در هنر، به عهده غیر آن قرار دهیم: 1- نه هنر رخ میدهد و 2- نه نتیجه حاصل میشود. پس عرصه هنر، عرصه احساسات است و تفاوت هنر با علم و فلسفه هم در همین است. علم و فلسفه، عرصه عقل و تعقلاند. در آنها، احساسات: 1- نقشی ندارند. 2- نقش مؤثری ندارند. چرا؟ زیرا در علم، انسان به ماهُوَ، موضوع کاوش و کنکاش نیست.علایق و سلایق و روح و وجود او مورد مداقه نیست. حاجات و نیازهای او مورد تحقیق و درخواست است. علم (Scince)، نیازها و حاجات انسان را هدف اعلای خود قرار میدهد و برای ارتفاع آنها، میکوشد و میبالد و فلسفه، جهان و هستی و وجود را در کمیت و کیفیت، وضعیت و حالت، زمان و مکان، قوه و فعل، شروط و اضافات و ظاهر و باطن در نسبتش با انسان، به قدر توانایی او، مورد تعقل قرار میدهد. البته فلسفه، انسان را به ساحات حس، خیال، وهم و عقل شناسایی میکند ولی همه آنها در سیر تعقل و دیالکتیک عقل، به هویت و شناسایی میرسند. تنها عرصهای که انسان با خود و از خود بدون محدودیت و مانع، لب میگشاید، هنر است. شعر، شرح و وصف انسان از خودش وهستی و سایر موضوعات است و موسیقی، آهنگ احساساتش نسبت به آنهاست؛ آهنگی که ضمناً شناخت او از آنها را نیز افشا میکند. اگر به غیرخود، مثلاً در سایر موضوعات بپردازد، احساسات خود را نسبت به آنها نمایان میکند و اگر از خود بگوید، شکایات و رضایاتش را نسبت به آنها برملا میکند.
موسیقی و هنر یا وصف میکنند یا روایت. در وصف و توصیف، تاریک و روشن، زشت و زیبا، خوب و بد، مطلوب و نامطلوب، تلخ و شیرین، جذاب و ترسناک و... به زبان هنر، نمود میکنند و در روایت، تبیین و تقریر و تشخیص و تمییز و تذکیر و توجیه و تسکین، جلوه مینمایند. پس هنر یا توصیف میکند یا روایت(تعریف به غیر معنای منطقی آن). هر دو عرصه هم با احساسات سر و کار دارد، زیرا از احساسات هنرمند ناشی و به احساسات مخاطب برخورد میکند. میتوان جهان و انسان و هر چیز دیگر را توصیفی عقلانی یا احساسی نمود. اگر توصیف عقلانی باشد، در عرصه علم و فلسفه رخ میدهد و اگر توصیف احساسی باشد، عرصه، عرصه هنراست! در عرصه احساسات، خوشایندها و ناخوشایندهای هنرمند، به هنر مبدل میشوند و احساسات او یعنی مجموعه شناختها و دریافتهایش به طریق احساسی، (ذوقی، هنری) اظهارمیشوند. طریق احساسی، یعنی شیوهای که با ترجیح و تشنیع، آمیخته است. شیوهای که تمایل و گرایشش میشکوفد. شیوهای که پسند و ناپسندش میدان مییابند و در یک کلام، شیوهای که مبتنی و منجر به قضاوت هنرمند است. در هنر، قضاوت هنرمند، جلوس میکند. مخاطب با قضاوت هنرمند مواجه است. هنر، در واقع عرصه قضاوت است؛ قضاوتی با پشتوانه عقلی و بدون آن! اگر پشتوانه عقلی داشته باشد، هنر، حکمت میشود. همان که حضرت حبیبالله(ص) آن را حکمت نامید: إن مِنَ الشَّعرِلَحِکمَه. و اگر نداشته باشد، هنر، یا مضل است و یا هَادی! پیوند هنر با اخلاق برای آن است که هنر، مُضل(گمراه کننده)، نباشد ولو هادی نشود.
اگرچه عدم اضلال، خود اهدی است. پس هنر، میتواند حکمت باشد. حکمت، یعنی سخن یا طریقت محکم و متین و استوار و هدایتبخش. طریقی که به حق (درستی، مطابقت با حقیقت، خدا) منجر و ختم میشود. چگونه هنر، حکمت میشود؟ آنگاه که پشتوانهاش عقلی وعقل باشد. در حقیقت آنگاه که محتوای خود را از عقل و منابع آن دریافت کند و به زبان هنر، که زبان احساس وعطوفت و جذاب و جالب است، بیان نماید. این میشود حکمت یا هنرِحِکمی. پس حکمت، هر آن کنش و واکنش محکم و متین و هدایتبخشی است که به اشکال گوناگون: فلسفه، عرفان، اشراق، کلام و هنر، ظهور مییابد. اگر چنین باشد، هنر در مرتبه اعلاست و مرتبه اعلای هنر، حکمت است. آنگاه که حکمت، محتوای هنر باشد و این نه یعنی عرفان و فلسفه و کلام و قرآن، به زبان هنر بیان شود. اگرچه چنان هم، حکمت است. ولی هنر، تکرار و تکرر نیست. هنر ظهور است. جوششی درونی و نوظهور که شیوهای منحصر به خود و تأثیری عمومی و بینهایت دارد. موارد فوق، تأثیر ویژه برای اهل خود دارند. ولی هنر، تأثیر عمومی و مضاعف و مزید دارد. تأثیری استثنایی که سایر طرق از آن فاصله دارند. مطلوب آن است که اهداف آن طرق از طریق هنر تأمین و تبیین شود و این یعنی حکمت.
هنری که حکمت است. هنرحکمی. ممکن است یک دوره فلسفه و منطق به زبان شعر گفته شود و منظومه حکیم سبزواری تحقق یابد. این البته همان فلسفه و منطق است که به شعر تقریر شده است. اگرچه فلسفه، حکمت است ولی حکمت، فلسفه نیست. حکمت جامهای بزرگتر از فلسفه است که فلسفه را هم در برمیگیرد.