سیدی که من را یاد آستان امام رئوفم می اندازد

پرستو علی‌عسگرنجاد
نویسنده


 برای من، ماجراها جور دیگری معنا می‌شوند، دوازده دی ۹۸رسیدم مشهد.
صبح سیزدهم، می‌خواستم خوش و خندان به زیارت امام رئوفمان بروم که حاج‌ قاسم را زدند. بهترین وصف را از آن روز و آن حال، عزیزم، عصمت زارعی، سرود: «ما خواب بودیم و تو را دیدار دادند…»چند سری قبلش؟ باز هم مشهد. این دفعه، چهارم مهر ۹۶. از پایان‌نامه ارشدم دفاع کرده بودم.
سبکبال و خجسته، از همسرم بلیت پرواز مشهد هدیه گرفته بودم بابت دفاع. آیه، دخترم، روی شانه‌های علی بود که تابوت محسن حججی آمد روی شانه‌های زوّار امام. وداع شهید در حرم، با مردمی که صدقه‌سری محسن و‌ محسن‌ها، در امن و امان، آمده بودند زیارت. همین تازگی؟ سیزدهم دی ۱۴۰۲، اهواز. رفته بودم از روایت و رسانه بگویم. قرار بود آن روز کرمان باشم برای روایت سالگرد حاجی. نشد.
 بقیه رفتند و مسیر من افتاد به اهواز. خوشبخت از معاشرت با زنان اهوازی، روی صحنه مشغول اهدای جوایز بودم که مجری خبر داد ما مانده‌ایم و زوّار مزار حاجی رفته‌اند…زانوهام سست شد.
زیر شانه‌هام را گرفتند. بهت. دریغ. افسوس از باب شهادت که لایق گذر از آن نبودم. امروز؟ شب ولادت امام رئوف، همان امامی که حرمش همیشه پناهم بوده. در جشن«پناه» دانشگاه فردوسی مشهد، داشتم برای خواهرها و برادرهام، از آینه‌ها می‌گفتم، از آینه‌های حرم که می‌توانیم خودمان را در آنها پیدا کنیم.
آخرش گفتم اگر حاجی در این آینه نگاه می‌کرد، حکماً خودش را می‌دید. زمین مشهد خیس باران است. سرم گیج می‌رود. نفسم سنگین شده. علی زنگ زد، مثل همان روز که خبر حاجی را داد. من تازه از جشن بیرون آمده بودم. «هلی‌کوپتر رئیس‌جمهور و همراهاش سقوط کرده. هنوز پیدایشان نکرده‌اند.»گریه می‌کنم. دور خودم می‌چرخم، با گوشی لرزان توی دست‌هام. زنگ می‌زنم به منصوره. می‌گوید دعا کن. می‌گوید همه‌مان داریم دعا می‌کنیم سلامت پیدا شوند.
من همیشه دوستش داشتم. همیشه سید ابراهیم رئیسی را دوست داشتم. خیلی دوستش داشتم حتی وقتی به او نقد داشتم. همیشه به او خوش‌گمان بودم، سیدی که من را یاد آستان امام رئوفم می‌انداخت. نه. دلم نمی‌خواهد. دلم نمی‌خواهد امشب، شب ولادت امام‌جانم، این روایت را هم بگذارم تنگ باقی آن خرده‌روایت‌های کلان که هنوزاهنوز روی قلبم وزنه شده‌اند.
نمی‌خواهم باز من خندیده باشم، خوش گذرانده باشم و مردی، مردانی، در جهانی واقعی‌تر و سخت‌تر از جهان کوچک من و فانتزی‌های نوجوانی‌ام، با رنج‌های بزرگ، با امتحان‌های واقعی، دست‌ و پنجه نرم کرده باشند. نمی‌خواهم باز عده‌ای در لباس خدمت، با قلب‌های مشتاق به کار، دویده باشند، پریده باشند و من در همان جهان کوچک خودم خیال کرده باشم مشغول کارهای بزرگم. یک نفر بیاید مصرع دوم شعر عصمت را از ذهنم پاک کند. یک نفر جلوی ذهنم را بگیرد که این‌قدر دلواپس و شوریده‌حال نخواند:
«زین پس به نامت پیشوند خون ببندیم؟»
یک نفر بیاید بگوید رئیس جمهور ما و گروه همراهش پیدا شدند، باز بند کفششان را محکم می‌بندند تا تحریم‌ها را دور بزنند، تا تلاش کنند حریف ناامیدی‌ها و نفوذی‌ها و قحط‌‌الرجال‌ها و آقازاده‌ها و غیرمتخصص‌ها شوند و با سربازان حاج‌قاسم، برای ایرانمان بدوند و ما دعایشان کنیم.

 

جستجو
آرشیو تاریخی