به بهانه اکران فیلم سینمایی «مست عشق»

بی شریعتی

محمد‌حسین تیرآور
کارشناس سینما

«مست عشق» حرف جدیدی نمی‌زند؛ نمونه سینمایی همان جمله‌ كف خیابان است كه می‌گوید، «دلت پاك باشد كافی‌است» قابل استناد و آسودگی‌خاطر از باب درستی ذهنیت آن‌هایی كه هم خدا را می‌خواهند داشته باشند و هم نمی‌خواهند به باید و نباید‌هایش تن دهند و دیگران اینچنین را به ظاهرگرایی متهم یا سرزش می‌کنند، احساس عذاب وجدانی هم نیست كه از دایره‌ حدود خالق خارج شده‌ای. صاحب‌نظر، بزرگی به نام «جلال‌الدین محمد بلخی» معروف به «مولوی» است، صاحب مثنوی و دیوان شمس، یكی از 5 ستون تاریخ و فرهنگ ادبیات ما، چه از این بهتر؟ برقص و خوش باش و عاشقی پیشه كن. سه قاب از ابتدا تا پایان فیلم:
قاب اول:
فقیهی عالم، مشهور و فاضل، مشغول تدریس و شاگرد پرور، صاحب كرسی فقاهت، سخندان در منبر برای مردم و درحال نماز.
 قاب دوم:
فقیه مذكور با درویشی آشنا می‌شود. چهل شب مؤانست با درویش و تحولی بنیادین در عمق جان و اندیشه فقیه، آن‌گونه كه گویی از سرگشتگی نجات پیدا كرده و راز هستی را كشف كرده است.
قاب سوم و پایانی:
 فقیه صاحب كرسی و كتاب و درس دیگر كتابخانه‌ شلوغی ندارد و قفسه‌ها را از كتب علوم دینی پاك كرده است و ما در آخرین صحنه، عالم منقلب دست‌یافته به راز هستی‌ای را می‌بینیم كه همراه شاگردان دیروز كرسی درس، مسرورانه رقص می‌کنند و می‌چرخند.
«مست عشق» داستان ایده‌ «شمس تبریزی» همان درویش فیلم است برای زندگی و تحول كه كارگردان تلاش كرده منِ مخاطب را به آن تذكر دهد، روشن كند یا هر عنوان خیرخواهانه‌ دیگری، اما شمس چه می‌گوید در فیلم؟ «شمس تبریزی» در مواجهه با مولوی، در جلسه‌ درس، كتب فلسفی و اصولی مولوی را به آب می‌‌اندازد و آن را بی‌فایده می‌نامد، اولین مواجهه شمس درویش با مولانا در جایگاه فقیه. در ادامه از باب تجربه‌ زیستی خود می‌گوید: عده‌ای درس و بحث را محل زراندوزی یا قدرت‌طلبی و جاه و مقام كرده‌اند و جایی دیگر آن را حجاب خطاب می‌کند. چه ساده‌باورانه است اگر كه بگوییم، «چیز بدی نگفت، مگر بزرگان دیگر و همچنین در احادیث نگفته‌اند: العلم حجاب الاكبر؟» علم بدون یك سری از ملاحظات می‌تواند حجاب معرفت باشد و عبودیت، همان‌طور كه نماز بدون یك سری ملاحظات می‌تواند منشأ كبر و خودپسندی و سقوط آدمی باشد، خب! چه كنیم؟ به كل نماز را كنار بگذاریم؟ كسب ثروت هم بدون یك سری از ملاحظات پلكان سقوط و خارج شدن آدمی از دایره انسانیت است، با این احتمال كسب ثروت و معاش را هم كنار بگذاریم؟ حجاب شدن علم ذاتی علم‌اندوزی نیست همان‌طور كه غرور یك نمازخوان ربطی به نماز ندارد. اصلاً فقه مگر چه چیز عجیبی است؟
فقه، یك سری راه‌حل برای فهم معارف دینی، احادیث و قرآن و سیره‌ نبی و معصومین است، در زمانی كه دسترسی به امام حاضر نیست، خب چاره چیست؟ آیا چاره‌ دیگری داریم برای فهم دین؟ اگر دین را ندانیم، به چه عمل كنیم؟ به قول كتاب نخل و نارنج «اگر فقیهان نبودند، اهل طریقت برای ورود به حریم ذكر، حتی نمی‌دانستند چطور وضو باید گرفت.» مگر آنكه بگوییم: اصلاً مگر ضرورتی به فهمیدن دین است؟ خب ندانیم.
این پرسش آخر را مقدمه بگذارید برای ادامه مطلب
شمس فیلم حسن فتحی، یك ایده‌ مركزی دارد و آن «عشق» است. آنچه را كه ما فقاهت و سیر برای فهم حقیقت دین می‌دانیم «تكلیف» و در مقابلش مفهومی به نام «عشق» را می‌آورد كه در این دوگانه‌سازی چندباره، نهیب می‌زد كه: زندگی به تكلیف؟ یا به عشق؟ جای تكلیف بگذارید رعایت حدود و دستورات الهی و دینی استخراج شده. پس، در نهیب جناب شمشِ سینمای تركیه‌، یا شما فقیه مسلمان هستید كه به تكلیف زندگی می‌کنید، یا یك انسان هستید كه به عشق زندگی می‌کنید و انگار نوع سومی نیست! كه گویی نمی‌توان فقیه و یا انسان مسلمانی بود كه عاشقانه تكلیف را انجام می‌دهد؛ و شمس فیلم به كرات تكلیف را كنار صفت منفی «عادت» می‌آورد كه گویی هر تكلیف‌مداری یك عادت بی‌مزه و تكراری و بی‌بهره از طراوت است. این دوگانه غیرمنطقی دیگر چیست؟ سؤال: امام حسین بر پله‌ عشق پا به میدان كربلا گذاشت یا بنا بر پله‌ تكلیف؟ هیچ كدام! چرا دوگانه می‌سازیم كه مخیر به انتخاب یكی باشیم؟ كنش حسین(ع) زاییده‌ یك نگاه سوم بود؛ بنا بر تكلیف شرعی یك انسان عاشق به حقیقت.
مولوی و شمسِ استانبولی جناب فتحی دوگانه می‌سازد، چراكه در نگاه سومی كه گفته شد ممكن است شریعت و دینی تأیید شود، چراكه دین، شریعتی دارد و شریعت یعنی تكلیف و سازندگان نمی‌خواهند نسخه تحول آفرین شمس به مولانا و مخاطبان از گذرگاه شریعت و دینی بگذرد، همان‌طور كه در مكاشفه‌ای در دل جنگ می‌گوید: «انسانی كه تنها به عادت رعایت دیگران را تكلیف می‌داند، دست بالا، دوستدار هم‌كیشان خویش است، انسان عاشق، اما دوستدار همه مخلوقات جهان است، زیرا قبول دارد خدا در هیچ كیش و آیینی نگنجد.» ابتدا از كجا استنباط می‌شود تكالیف دینی یعنی قهر با غیر هم‌كیشان؟ اسلام مولانا توصیه‌ای چنین دارد؟ اما مهم‌تر درباره دیالوگ مذكور؛ همه توصیه شمس به یك واژه به نام «عشق» است بدون تفسیری خاص كه از خدا سرچشمه می‌گیرد و در ورای همه آیین‌هاست و در هیچ آیینی هم نگنجد! پس آیین‌ها و شریعت موضوعیتی ندارند. جداً این‌گونه است؟ خدای سرچشمه عشق، این نكته شمس استانبولی فیلم را نمی‌دانسته كه شریعت فرستاده؟ و نبی‌اش حضرت محمد (ص) را خاتم خطاب كرده است. جداً خدا در هیچ آیینی نگنجد؟! حتی اسلام كه فرستاده خود خداست؟!
«مست عشق» مقاله‌ای سطحی در نفی شریعت است، یك مقاله سلبی و نه ایجابی، خود فیلم هم نمی‌داند دقیقاً این «عشق» چیست؟ عشق طریقت و شریعت نمی‌خواهد؟ هر کسی با هر تفسیری با توسل به یك حس و كشش درونی عاشق است؟ معیار برای تشخیص درستی آن نیست؟
جداً چه واژه بی‌دفاع و ترسناكی؛ تكلیف كسانی كه با ذكر خدا بر دهان، سر انسان‌ها را می‌برند چه می‌شود؟ به دنبال مقام هم نیستند وقتی كه بمب به خود می‌بندند و در دل جمعیت می‌روند؛ آنها هم تصور می‌کنند عاشق حق هستند. این حد از گشاده‌دستی كور، سر خود عشق را هم بیخ تا بیخ می‌برد، ‌هركسی می‌تواند ادعا به عشق كند بنا بر تفسیری؛ پناه بردن به یك نوع نسبیت‌گرایی از ترس برچسب دینداری خوردن.
شمس استانبولی حسن فتحی به همه جا راه دارد، از كنار یوگا در طبیعت بودایی‌ها تا اذكار مطول صهیونیست‌ها كنار دیوار ندبه، عارف بی‌خطر، بی‌شریعت، بی‌هیچ التزام و باید و نبایدی، دعوت‌كننده به یك واژه صرفاً (عشق)؛ راستی تذكر ضدجنگ جناب شمس به مولانا در میانه حمله مغول دیگر چه بود؟! جهاد در مقابل حمله مهاجم هم بد است جناب كارگردان؟ به چنگیز بگوییم عاشقت هستیم، دست می‌كشد؟! عشق هم ممكن است شمشیر به دست آدمی‌ دهد، عشق به زندگی، عزت، حریت یا دفاع از حق. به قول دوستی كه به شوخی می‌گفت: بالاخره باید كسی در میدان بجنگد تا شما در خانقاه برقصید.
خالق اثر، دوست ندارد شعف انتهایی مولوی را به نام اسلام سند بزند، و كسی در انتهای فیلم تصور نمی‌كند برای رسیدن به حال خوب، آرامش، عشق یا هرچه كه منظور است، باید مؤمن به طریقت محمد(ص) بود، این پایان‌بندی برای فقیه شاعر مسلمانی است كه خودش گفته: «بخت جوان یار ما دادن جان كار ما \قافله سالار ما، فخر جهان مصطفاست» منظور از مصطفی چیست؟ صرفاً یك اسم؟ یك مرام و شریعت نیست؟ شریعت محمد(ص) تكلیف نمی‌آورد؟

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و چهارصد و پنجاه و شش
 - شماره هشت هزار و چهارصد و پنجاه و شش - ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳