موسیقی به مثابه رسانه (9)
محسن نفر
آهنگساز، مدرس موسیقی و نوازنده
گفتیم: 1- بدون اندیشه، هیچ فعلی در عالم رخ نمیدهد. اگرچه خود اندیشه هم فعل است. 2-اندیشه، منشأش، عقل، وهم و خیال است. 3-بنابراین، پای اخلاق و خیر و شر و نیک و بد به هنر و همه چیز بازمیشود و هیچ گریز و بیتعهدی نسبت به آن وجود ندارد. 4- از همین روی هنر، مقید به رحمانی و شیطانی میشود! اگر بپرسیم چرا پای اخلاق به هنر(بلکه به همه چیز) بازمیشود؟ میگوییم از آن روی که پای عقل به آن (و بلکه به همه چیز) باز میشود! عقل؟ چرا؟ زیرا اولاً عقل قوه تشخیص غلط از درست است. ثانیاً پیامبر و رهنمای درون و باطن است. ثالثاً «ما عُبدَ به الرحمن» است. همه موارد فوق یعنی گرایش و ترجیح اخلاق. اگر اخلاق (در دین و شریعت) سلسله دستوراتی برای تهذیب و تحسین گفتار، کردار و پندار است، همه خصوصیات عقل و کاربرد آن، به همان مقصد میانجامد. آدمی تحت هدایت عقل، به خیر و صلاح و نور و عافیت نایل میشود و این مگر به غیر اخلاق است؟!
حال اندیشهای که از عقل برمیخیزد، حاوی و حائز همان خصوصیات و تأثیرات است. این اندیشه در هنر، که قدرت اثربخشیاش، کمتر از سرعت نور نیست،
نورافشان و نورافکن است. اگر در هنر آید، قطعاً به نتایج راهبر و راهگشای اخلاقی منجر میشود.
اصلاً مادام که خوب و بد در زندگی است، اخلاق است. ممکن است بگویی، خوب و بد ناظر به منفعت و فایدت هم میشود!
چه کاری به منفعت و فایدت ختم نمیشود؟! ریشه و مقصود همه کارها درهستی، منفعت و فایدت است. هیچ موجودی در هستی، به غیر منفعت خویش نمیاندیشد و نمیکند! اصلاً اصل و ذات عالم، منفعت و فایدت است. وقتی خالق کبیر آن (الله خالقُ کل شیء) منفعت و خیر مطلق است، مگر محصول و مخلوق او میتواند از آن دور و بیبهره و غریبه باشد؟! پس همه چیز در عالم 1- منفعت و فایدت است. 2- و به سوی منفعت و فایدت در حرکت است! در اصل و ذات هستی و عالم ضرر و زیانی نیست. ضرر و زیان وقتی است که خلاف مسیرمنفعت و فایدت، که ذات عالم و هستی است، حرکت و اقدام کنی! این رفتار هم جز از انسان و موجود مختار و منتخِب، برنمیآید! همه عالم و موجودات آن، در جهت خیر و منفعت و فایدت که ذاتی عالم و هستی است، راهی و همراه و همکارند به غیر از بعضی از مختاران و منتخِبان! اگر ضرر و خسرانی دامنگیر میشود، به دلیل حرکت خلاف ذات هستی است.پس در اصل هستی و خلقت، منفعت و خیر، آشکار و نهان است و این نه قابل اغماض است و نه قابل انکار. هر جا که منفعت و خیر باشد، غیبتش میشود ضرر و زیان. البته خیر و منفعت، هیچگاه در عالم غایب نیست و غیبت ندارد؛ بلکه در نظر خام و غافل ما، غایب میشود. هرگاه از تفطن به آن غایب میشویم، ضرر مقابل خود میبینیم. پس اصل عالم خیر است و این یعنی اخلاق. زیرا اخلاق (دینی و شرعی) جز به خیر نمیخواند و خیر، یعنی منفعت و صلاح. هرچیز که صلاح است، منفعت است؛ حتی اگر متهم به ضرر شود. پس خیر و منفعت، اصل خلقت و ذاتی عالم و وجود و جاری در زندگی و ساری درخواست و طلب هر ذی وجودی است و این حقیقت، دستورالعمل و قاعده و شاکله عقل را تشکیل میدهد. اگراندیشه از آن برآید، به خیر و منفعت منجر میشود. اما اگر از آن غایب و غافل نباشی! در صورت غفلت و غیبت، خیر و منفعت را در جای دیگری میبینی. آن سوی عقل! آن سوی عقل، سوی بیعقلی و بیاعتنایی به آن است. چیست؟ تولد و توجه به اندیشه و ایدهای که محصول عقل نیست و مخلوق بیعقلی است! آن چیست؟ اندیشه زاییده وهم و خیال. یعنی قوه شهویه و غضبیه.اگراندیشه، زاییده آن دو قوه باشد، از خیر و منفعت ذاتی عالم، فاصله میگیرد و خیر خود را به غیر آن خیر، میبیند و منفعتی به غیرآن میطلبد! عقل، وهم و خیال، به تعبیر امروز، سه رسانه ذاتی و باطنیاند که جهان و عالم را تعبیر و تفسیر میکنند. تعبیری که موافق حقیقت است یا نیست! به تعبیر بهتر یکی ازآنها تعبیر و تفسیر از حقیقت میکند و مابقی، تعبیر به حقیقت! تعبیر از حقیقت، چیزی مخالف از حقیقت نیست. تنها آن را نمایانتر و مفهومتر کردن است. پیچیدگیهای آن را گشودن و تنگراهههای آن را نمودن است. اما تعبیر به حقیقت، حقیقت نمایی است. شبیه حقیقت کردن و نمایاندن است. بل غیرحقیقت را حقیقت نشان دادن است. عقل، آیینه است. آیینه حقیقت نما! آیینهای که خود را نمینماید. حق را مینماید. آیینه حقنما است، زیرا از خود چیزی نمیبافد. حق را میفهمد و آن را توضیح میدهد.
حق، خورشید هستی است. که همه آن را میبینند ولی چون فاصلهها نسبت به آن متفاوت است، یکی آن را دورتر و یکی نزدیکتر میبیند. عقل به حق، اقرب است. تقرب بیشتری دارد. از فاصلهای بسیار نزدیک آن را مینگرد. پس واضحتر و درستتر آن را میبیند. عقل از خود نمیگوید. از حق میگوید و گفتن و حق گفتنش، عشق به حق ایجاد میکند. عشق، از بیان و تعبیر عقل از حق، متولد میشود. عشق، دلبستگی به چیز و راهی است که عقل نشان میدهد! عشق، حاصل عقل است و به غیر آن نیست. همانطور که هرچه به غیر عقل، حقنماست! هرچه به غیرمحصولش، عشق نماست. عشق، ارادت و احترام و بیان و توضیح و افشای عقل ازحق است. علقهای که در پس این ارادت و سرسپردگی، پدید میآید. اصلاً عشق، علقه است.غیر از علقه و علاقه نیست. اگر حق را بشناسی، به آن علاقهمند میشوی.علاقه شدید. علاقه شدید، همان عشق است. عشق، وابستگی و پیوستگی است. وابستگی و پیوستگی به حق. این از فهم و شناخت حق حاصل میشود. فهم و شناخت حق را عقل به انجام میرساند. ما به شناختی که ازعقل نسبت به حق داریم، به عشق میرسیم! زیرا شناخت آن، صحیح و مطابق با واقع (حقیقت) است.
چون عقل فقط بازگو میکند. نه بافتههای خود را که منظور را! آنچه را میبیند بازگو میکند. از خود نمیبافد. کسی که نمیبافد، نمیلافد! لافیدن، فرزند بافتن است. شخص از چیزی که بافته است، لاف میزند. اگر لاف نزند، میبیند. اگر ببیند، میگوید. اگر بگوید، عاشق میکند. چون زیبا را میبیند! شرح زیبا، عشق میاندازد، شوق برانگیز است، مطابق با واقع است. چرا؟ چون اگربه نشانههایش روی، به زیبا میرسی و زیبایی را مطابق آن میخوانی و میدانی. سخنش(عقل) حق است؛ چون راست میگوید. اگر به نشانههایی که میگوید روی، به حق، حقیقت و زیبا و زیبایی میرسی. پس لاف نزده است، چون از خود نبافته است. آنچه را که دیده، گفته است و اگر حرف و سخن عقل (اندیشه) درهنرآید، چه غوغایی به پا میشود. غوغای عشق که راویاش عقل است!