نگاهی به کتاب ریاح
درختی به وسعت یک سرزمین
مهدخت خدادادی
نویسنده
رمان «ریاح» نوشته جلال توکلی از جمله آثاری است که به تازگی از سوی انتشارات سوره مهر در اختیار علاقهمندان قرار گرفته است. داستان از نگاه اسماعیل، پسر خانواده غسان روایت میشود. خانواده غسان برای کمک در مزرعه، پدر و پسری از مهاجران یهودی به نام ایهود هرتزل و تئودور هرتزل را استخدام میکنند. به مرور چالشهای بینشان بیشتر میشود تا آنجا که خانواده غسان مجبور به ترک مزرعه میشوند. از ابتدای داستان متوجه دقت و توجه مهاجران به درخت قدیمی مزرعه و داستان ریشههای درخت زیتون میشویم.
این اثر نگاهی است بر سرگذشت فلسطین و روایتی از مسیر بیسرزمینی، نه تنها در مسأله فلسطین بلکه در هر بعد از زندگی که به آن نگاه میکنی معنا پیدا میکند و آیینهای از مسیر خانواده غسان را در مقابلت قرار میدهد.
«تلخ بود، مثل بیپروایی»؛ این جمله را در اواخر کتاب میخوانید، اما در توصیف خط به خط این داستان همین یک جمله کفایت میکند. همهچیز را از دریچه چشم یک کودک نگریستن انگار فهم جهان را سادهتر میکند، اما درد زیادی دارد، انگار هیچکس دلش نمیخواهد بداند که کودکان چه باری را تحمل میکنند، البته مدتهای مدیدی است که کسی در فلسطین نوزادی به دنیا نمیآورد، هر طفلی که متولد میشود، فارغ از جنسیت مدافعِ خانههای ربوده شده و خاک تسخیر شدهشان است، چشمهایش تماشاگر جنگ و رنج دائم است و باقی تصاویر محو، دور و تاریک است.
مادر انگار نشانهها را زودتر از بقیه دیده است، تا آتش گرفتن مزرعه صبر نمیکند و موضعاش را با لحنی صریح فریاد میزند، شاید زنها بوی آوارگی را زودتر متوجه میشوند، اما او به تنهایی زورش به همه اعضای خانواده غسان نمیرسد.
پدر آدمها را شبیه حرفهاشان میداند و لطفش بیاندازه و صبرش بیحد است. گردِ سادگی و خیرخواهی غسان تا روی آیینه تئودورهم نشست و طنابی شد بر گردن خودش و درخت زیتون.
اسماعیل همه چیز را با دقت نگاه میکند، از شک کردن پروایی ندارد و گاهی به عظمت هرچیزی شک میکند، اما خوب نگاه میکند و همین کفایت میکند، حالا خون اسماعیل دور تمام ریشه درختهای فلسطین را گرفتهاست. فرحان کوچک و نازک بود، تاب نیاورد و لبخندهایش را برای خاک بیرحم سوغات برد.
فؤاد منتظر هیچکس نمیماند، از آغاز داستان راهش را میشناسد و خسته نمیشود، حتی وقتی هیچکسی راه نمیرود، هم نمیایستد. کاش سنگ فلاخن اسماعیل به آیینه قاب طلایی خورده بود. باران بر بوتههای جو میبارید و آتش هرتزل بیاثر میشد یا ریشههای درخت زیتون دور گردن ایهود و تئودورهای فلسطین میپیچید و پدر اینقدر بیوطن و آواره نمیرفت. گلهای آفتابگردان با سیمهای کلفت محاصره شده بودند، قهوهخانه بوی قلیان و ترس میداد، درخت زیتون زودتر از همه خانواده غسان مزرعه را ترک کرد و پدر پشت سرش از اینجا رفت، حتی ریاح را بهبند کشیدند و هویتش را دزدیدند. حالا چیزی نمانده است؛ جز سایه درخت زیتون و قصههایی که با چاشنی تلخی پرشدهاند، مزرعهای که از زیر پاهای ما دزدیدند و بیسرزمینی را با همه ما قسمت کردند.