امروز کلمهای در غـزه شـهید شد
پرستو علیعسگر نجاد
نویسنده
شما دارید به عکس رفعتالعریر نگاه میکنید. او نـظامی نبود. اگر بخواهم کامل صدایش کنم، باید بگویم استاد دکتر رفعت العریر.
رفعت در دانشگاه ادبیات درس میداد. شعر میگفت. داستان مینوشت. رفعت کلمات را میفهمید. وزن واژهها را حس میکرد.
در صفحهاش بر میوهها و گلها دقیق میشد. ظرافتشان را ادراک میکرد.
رفعت زبان میدانست. به شاگردانش انگلیسی درس میداد. داستاننوشتن یادشان میداد.
رفعت، شصت روز مداوم، پشت یک صفحه ایستاده بود:
we_are_not_numbers
این ایده او بود: «ما عدد نیستیم».
او شصت روز، لاینقطع، قصه شـهدای غـزه را برای دنیا تعریف میکرد. با چشم خیس مینوشت و مینوشت و مینوشت تا دنیا بداند بیست هزار نفر شـهید طی دو ماه، یک گزارش آماری از غـزه نیست، بیستهزار زندگی، بیستهزار روایت، بیستهزار داستان است که در گور دستهجمعی زیر خاک رفته.
امروز، دکتر رفعت العریر، تبدیل شد به شـهید رفعت العریر. امروز اسـرائیل خانه او را بمــباران کرد و رفعت و هر شش نفر عضو خانوادهاش با هم شـهید شدند.
امروز، تمام شاعران آزاده جهان، تمام نویسندگان روشنضمیر جهان در غـزه شهید شدند. امروز کلمهای در غـزه زیر آوار ماند که مثلش نبود و نیست. واژهای به آسمان رفت که بلند بود، خیلی بلند، آنقدر که به سرانگشت آرزو، دستم به بلندای قامت نستوهش نرسد؛ رفیع، درست مثل اسمش.
رفعت العریر، اسطوره من بود. تقلا میکردم بین او و خودم قرابتی پیدا کنم از جنس ادبیات و کلمات و زبان. آرزوبهدل بودم مثل او مؤثر باشم. او نظامی نبود، اما کلمه را مثل سـلاحی بیمانند میان انگشتانش میچرخاند و سمت ظالمان جهان شـلیک میکرد. رفعت، حاشیهنگار رنج فلـسطین بود.
این شعر اوست. رفعت نوشته «اگر من باید بمیرم، پس تو باید زنده بمانی تا داستانم را برای بقیه تعریف کنی. تا خرتوپرتهایم را بفروشی... و از لباسهایم، از بند کفنم، نخ بلند بادبادکی بسازی تا بچهای در غـزه که بهشت در نگاهش خانه کرده در جستوجوی پدری که در چشمبههمزدنی شـهید شده، این بادبادک را، بادبادکی را که تو از من ساختی، ببیند و شده برای لحظهای تصور کند فرشتهایاست که عشق را به او بازگردانده. اگر من باید بمیرم، بگذار این مرگ امیدی بیافریند، بگذار این مرگ افسانهای باشد.»
کلمه عزیز من که امروز شـهید شدی
تو کلمهای. عدد نیستی.
دنیا شاید اعداد را فراموش کند، اما کلمات را هرگز از یاد نخواهد برد؛ بهخصوص اگر این کلمات، حماسهای باشند، چنان که تو بودی.