صفحات
شماره هشت هزار و سیصد و سی و هشت - ۰۵ آذر ۱۴۰۲
روزنامه ایران - شماره هشت هزار و سیصد و سی و هشت - ۰۵ آذر ۱۴۰۲ - صفحه ۱۹

رفاقت 13 ساله میش ارمنی با محیطبانان دریاچه ارومیه به پایان رسید

جزیره کبودان دیگر «آرزو» ندارد

زهرا کشوری
دبیر گروه زیست‌بوم


سال 90 است؛ آغاز خشک شدن دریاچه ارومیه. ساحل ساعت‌ها، عقب کشیده‌ است. با دو محیطبان و دو کارشناس خانم محیط‌‌زیست آذربایجان غربی مدتی را پیاده‌روی کرده‌ایم. در جایی که سال گذشته آب داشت و برای عبور از آن باید قایقی می‌داشتیم. بعد به قایقی منتظر رسیدیم که محیطبان‌ها در ابتدای ساحل جدید گذاشته‌اند. قایق را در بخشی از دریاچه هل داده‌ایم تا به عمقی برسد که موتور قایق به بستر دریاچه نخورد و خراب نشود. اینجا روزگاری 14 متر عمق داشت. نزدیک به جزیره کبودان- وسط دریاچه ارومیه- سوار ماشین‌ محیطبان‌ها بر بستر نمکی و باتلاقی دریاچه شدیم. در نقطه‌ای که روزگاری کشتی‌های بزرگ در آن رفت و آمد می‌کردند. حالا- به تاریخ پاییز سال 90- نزدیک آبشخوری در جزیره کبودان دور از دید قوچ و میش‌های جزیره نشسته‌ام به امید آمدن آنها برای خوردن آب. پناهگاهی که محیطبان‌ها برای تصویربرداری از حیات وحش در زمان نوشیدن آب درست کرده‌اند. پیش از غروب جزیره؛ بهترین زمان و مکانی است که می‌توان از حیات وحش دریاچه عکس گرفت؛ با رعایت قانون سکوت. زمین و زمان باید سکوت کنند تا حیات وحش احساس خطر نکنند؛ وگرنه به آبشخور نزدیک نمی‌شوند. کسی نفس نمی‌زند. غروب است و نبض ثانیه‌ها تند می‌زند. اگر نور را از دست بدهم؛ ثبت آن لحظه باشکوه را برای همیشه از دست داده‌ام. فردا باید به تهران برگردم. چشم‌هایمان پشت پناهگاه دو دو می‌زند. سایه حیوانی از دور نمایان می‌شود. شوق زیر پوستم می‌دود. دوربین را آماده می‌کنم. همه چیز برای ثبت آن لحظه شگفت‌انگیز آماده است. اما... آن لحظه با شکوه با صدای معترض‌ محیطبان‌ها می‌شکند و فرومی‌ریزد. آنها یک صدا می‌گویند: «اه، اینکه آرزو است.» و من این‌گونه با «آرزو» آشنا شدم با یک افسوس بزرگ. محیطبان‌ها مطمئن هستند که حیات وحش امروز دیگر به آبشخور نمی‌آید. آنطور که آنها می‌گویند: دومین کسی هستم که بعد از مرحوم «محمدعلی اینانلو» مجری کارشناس کارکشته محیط‌‌زیست برای تهیه گزارش به کبودان آمده‌ام.

آرزوی کبودان
آرزو میشی ارمنی است در جزیره کبودان؛ آشنای محیطبان‌ها و غریبه با قوچ و میش‌های جزیره. 13 سال پیش محیطبان‌های جزیره او را کمی قبل از لحظه مرگ پیدا می‌کنند. یعنی در این غروب پاییزی که ما در کبودان ایستاده‌ایم؛ آرزو تقریباً بیش از یک سال دارد. امید یوسفی رئیس اداره حیات وحش آذربایجان غربی می‌گوید: «اگر دیرتر می‌رسیدیم؛ زنده نمی‌ماند. هرگز خبری از مادرش نشد. کسی هم نمی‌داند مادرش چرا آرزو را تنها گذاشت.» محیطبان‌ها با دارو و شیشه شیر او را به کبودان برمی‌گردانند؛ به زندگی در میان محیطبان‌ها. نافش برای همیشه از حیات وحش کبودان بریده می‌شود. نه گله به او نزدیک می‌شود نه او به گله. «براتعلی ایمانی» یکی از محیطبان‌های جزیره بیش از هر محیطبانی به آرزو می‌رسد. کسی نمی‌داند آرزو، براتعلی را به جای مادر گرفته است یا پدرش. هرجا که صدای موتور براتعلی می‌آید آرزو هم سر و کله‌اش پیدا می‌شود.

فردای دیروز
حالا فردای روزی است که به کبودان آمده‌ام. صبح کبودان را زود شروع کرده‌ایم. بعد از آنکه عقربی خزیده در شب کبودان را از دل کتانی‌هایم، تکانده‌ام؛ البته با صدای هشدار محیطبان‌ها قبل از پوشیدن شان. چه عقرب بزرگی هم بود. حالا من هستم، سه محیطبان و دو کارشناس زن که رئیس وقت اداره کل محیط زیست آذربایجان غربی همراهم فرستاده است تا تنها نباشم. بعد از آنکه تمام سعی‌اش را برای منصرف کردن و نیامدنم به کبودان به کار بست و نتیجه‌ای نگرفت. عکس‌های زیادی از گوزن‌های گیر افتاده در باتلاق خشک دریاچه را نشانم داد و گفت نمک چیزی از لباس و کفش و کوله‌ات باقی نمی‌گذارد. نتیجه به این شوری‌ها هم نبود ولی با پوستی سوخته برگشتم.... البته در این گزارش هنوز برنگشته‌ام.... با محیطبان‌ها و کارشناس‌ها راه افتادیم تا جزیره را ببینیم. طولی نکشید که آرزو هم پشت سر ما راه افتاد. چه توی سر حیوان است که دقیقاً پا جای پای ما می‌گذارد نمی‌دانم؛ ولی هر بار که سنگی از زیر سم‌اش سر می‌خورد و زمین زیر پایش را خالی می‌کند؛ گردنش را به عقب می‌کشد و شلاق‌وار بر پای نزدیک‌ترین فردی که جلویش راه می‌رود، می‌زند. بی‌رحمانه هم می‌زند. یعنی گردنش درد نمی‌گیرد؟ من حتی می‌ترسم گردنش بشکند. اولین نفری که از آرزو کتک می‌خورد یکی از کارشناس‌هاست؛ بعد هم لطف‌اش شامل حال یک محیطبان می‌شود. جوری یکی از خانم‌ها را کتک می‌زند که محیطبان‌ها مجبور به مداخله می‌شوند. ابتدا فکر می‌کنم غلو می‌کنند تا نوبت به خودم رسید. ولی نه؛ بدجور درد دارد. خیلی زود رگ خوابش دستم آمد. با هر شلاقی که می‌زند، روی سرش دست می‌کشم. فکر می‌کنم اگر فرار کنم؛ دوباره به جانم می‌افتد. آرزو دیگر مرا کتک نمی‌زند اما آن روز نه دل آن دو خانم با آرزو صاف شد نه دل آرزو با آنها. بعدها را نمی‌دانم. با وجود این آرزو جمع آدم‌ها را به حیات وحش جزیره ترجیح می‌دهد. کوچک‌ترین توجهی هم به اعتراض‌ها و نصیحت‌های محیطبانانی که به او یادآوری می‌کنند که باید وارد گله شود و تشکیل زندگی دهد، نمی‌کند.
وقت برگشت به ایستگاه محیطبانی در مسیری کوهستانی گم می‌شویم. یکی از محیطبان‌ها می‌گوید پشت سر آرزو راه برویم . او راه بلدِ محیطبان‌ها در سرما و مه و طوفان است. ما را هم به محیطبانی برگرداند از راهی که خودش بلد بود. بیش از هر کسی با محیطبان براتعلی ایمانی جور است. براتعلی ایمانی هم در این دو روز در جزیره است، می‌گوید: «من تا الان خانمم را به جزیره نیاورده‌ام، دفعه بعد که برگردید خانمم را هم می‌آورم.» من دیگر به جزیره کبودان نرفتم. امید یوسفی هم می‌گوید: «براتعلی ایمانی بازنشسته شده است.» او خبر دیگری هم دارد؛ عمر آرزو به سرآمد و زندگی 13 ساله‌اش در جزیره کبودان به پایان رسید. یوسفی می‌گوید: «سن آرزو بالا بود. دیگر پیر شده بود.» حالا جزیره کبودان درست چشم در چشم جزیره آرزو در دریاچه ارومیه، دیگر میشی ارمنی به نام «آرزو» ندارد. اسم آرزو را از همان جزیره روبه‌رو برداشته بودند. آرزویی که پیر شد و تمام اما... خاطرش حالا حالاها در ذهن کبودان جاری است.

 

بــــرش

وقت برگشت به ایستگاه محیطبانی در مسیری کوهستانی گم می‌شویم. یکی از محیطبان‌ها می‌گوید پشت سر آرزو راه برویم . او راه بلدِ محیطبان‌ها در سرما و مه و طوفان است. ما را هم به محیطبانی برگرداند از راهی که خودش بلد بود.

جستجو
آرشیو تاریخی