روایت پُرفراز و فرودِ اعزام یک مدافع حرم
نیلوفر نصیری
منتقد ادبی
انگار کتاب، لباس بسیجی پوشیده بود. آن را برداشتم و شروع کردم به خواندن. گفتار ناشر را ورق زدم و رفتم سراغ اصل مطلب. نام مستعارش سیدمهدی سجادی بود. خیلی عادی داشت زندگیاش را میکرد. آسه میرفت و آسه میآمد تا اینکه یک خبر تکانش داد. شهادت رضا دامرودی! پسر روستازاده سبزواری که به صورت بسیجی رفته بود سوریه و شهید شده بود. به خودش آمد که «چرا من نتونم برم؟!» به فکر رفتن افتاد. راه سادهای نبود. پیگیری پشت پیگیری. به امید اعزام سریعتر، با چند نفر از دوستانش رفتند قم. آموزش را شروع کردند. تمرینهای بدنی و مهارتی وقت و بیوقت، امان همه را بریده بود. خیلیها از رفتن منصرف شدند.
هر روز و هر شب خودش را توی جنگ با داعش تصور میکرد اما از اعزام خبری نبود. رفت و آمد از سبزوار به قم، نداشتن کارت پایان خدمت، راضی نبودن مادر، همه و همه کار را برای رفتنش سختتر میکرد. چندین بار تا پای اعزام رفت اما قسمت نشد. بالاخره قفل رفتن توی یک روضه شکست! حضرت زینب(س) طلبید و گرهها یکی بعد از دیگری باز شدند. رفت سوریه.
«السلام علیک یا بنتَ سیدَ الاَنبیا». بعدِ زیارت، توی یک پادگان مستقر شدند. هر روز منتظر اعزام به خط مقدم بود، اما خبری از اعزام نبود. رفتند توی کار فرهنگی تا شاید زودتر اعزام شوند. همراه یکی از دوستانش شدند دیوارنویس و روی دیوارهای شهر و روستا جملات انگیزشی مینوشتند. اما باز هم فایدهای نداشت.
مهدی موحد، از دوستان سبزواریاش هم آنجا بود. یک روز اتفاقی هم را دیدند و از احوالات جنگ صحبت کردند. اوضاع خوبی نبود. هنوز به خط مقدم اعزام نشده بودند که زمانِ ماندن تمام شد. بعد یک ماه ماندن توی سوریه، با همان گروهی که رفته بودند برگشتند ایران.
چیزی نگذشت که خبر شهادت مهدی موحد را آوردند. داغی بود که به دل نشست. دوباره عطشِ رفتن بالا گرفت. کارها به سختی پیش میرفت اما بالاخره درست شد. رفت فرودگاه. پای سوار شدن به هواپیما جلویش را گرفتند. گفتند: «ممنوعالخروجی! -چرا...»
روایت پر فراز و فرود این مدافع حرم را میتوانید در کتاب «ممنوعالخروج» بخوانید و لذت ببرید؛ خاطرات روان و شیرینی که نویسنده، نمک طنز روی آن پاشیده تا شیرینیاش زننده نشود. این کتاب ۲۰۰ صفحهای، به قلم محمد حکمآبادی و تحقیق اسماعیل هاشمآبادی به همت انتشارات راهیار روانه کتابفروشیها شده است.