صفحات
شماره هشت هزار و سیصد و یک - ۲۲ مهر ۱۴۰۲
روزنامه ایران - شماره هشت هزار و سیصد و یک - ۲۲ مهر ۱۴۰۲ - صفحه ۲۴

ماجراهای خانم آقای او

در باب اظهار فضل در امور «به ما چه»!

ریحانه
 ابراهیم زادگان
شاعر و طنزپرداز

 خاطرتان باشد مکرراً متذکر شده بودیم که از اقسام کمالات و هنر و… هیچ کم نداریم و هرچه خوبان دارند ما یک جا داریم، فلذا در ایام نوجوانی به علم فتوشاپ آراسته شده به سبب علاقه و استعداد سرمان گرم آموختن شد به سیاقی که هرکه کارش گیر فتوشاپ می‌افتاد بی‌درنگ سراغمان می‌آمد.
یک نوبه همسایه خانجان خدابیامرز آمد فوتوی یک عروس و داماد تحویلمان داد گفت شکل و شمایل فتو ساده است، با فتوشاپ منظره بینداز پشت عروس و داماد؛ چشمی گفته نشستیم پشت رایانه. اول یک نگاه عمیق و کارشناسانه‌ای به عکس انداختیم تا چند و چونش دستمان بیاید خود عروس و داماد که  حواس برایمان نگذاشتند. داماد دیلاق بدقواره کچل پنجاه‌سالی سن داشت لکن عروس خوش بر و رو بیشتر از بیست سال نداشت. خیلی جا خوردیم. هر نوبه نشستیم سر فتوشاپ عکسشان، هی از خودمان پرسیدیم یعنی داماد متمول بوده یا عقل عروس پاره‌سنگ برمی‌داشته؟
القصه به هر ترفندی بود عکس را به بهترین شکل ممکن فتوشاپ کردیم. گل و بته و کوه و دشت گذاشتیم پشت سر عروس و داماد و فتو را پرینت کرده تحویل همسایه خانجان دادیم. نوبه تحویل طاقت نیاوردیم پرسیدیم این عروس و داماد چه‌کاره شما بودند؟ گفت چطور؟ گفتیم یک حرفی بیخ گلویمان چسبیده، گفتیم مبادا خویش و خودی باشد بگوییم دلخور شوید! کم‌سن بودیم، عقلمان نرسید اگر خویش و خودی نبود جوش عکس بیرنگ و رویشان را نمی‌خورد! به‌حرف آمده مراتب تحیرمان ابراز کردیم. زبانی که بی‌موقع باز شود لال!
گذشت، من باب تشکر ما را مراسم سال پدر خدابیامرزش دعوت کرد، رفتیم. جمع غریبه بود خیلی نمی‌جوشیدیم. نشسته بودیم یک گوشه ایل و تبارشان را ورانداز می‌کردیم که چشممان به قد و قامت آشنا افتاد. به جهت اینکه نوبه فتوشاپ به جزئیات قد و قواره، هیبت و قیافه عروس و داماد وقوف پیدا کرده بودیم پیش از دیدن قیافه‌، شناختیم... همان داماد پیر کچل دیلاق بی‌قواره بود!!! گلویمان خشک شده بود نفسمان در نمی‌آمد.
رفتیم سراغ همسایه خانجان، با ترس و لرز پرسیدیم این آقا که هستند؟ چشمتان روز بد نبیند... عمویش بود! از شرم و خجالت نمی‌دانستیم کدام پشت و پسله‌ای بخزیم. همان عروس و داماد بی‌ربط که قدرتی خدا ذره‌ای به هم نمی‌آمدند کنار هم یک جوری گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند و چشمشان از شوق و عشق برق می‌زد انگار لیلی و مجنون به وصال همدیگر رسیده باشند. نگاهشان که می‌کردم تازه به‌نظرم می‌آمد چقدر هم به هم می‌آیند.بعدها همسایه خانجان گفت خیلی‌ها مثل من قضاوتشان کردند و از حیرت به‌حرف آمده گفته‌اند چقدر این دو نفر بی‌ربطند و این  چه سیاق از وصلت است. لکن عشق و محبتی که بینشان بوده، اسباب تاب و تحمل این قسم حرف‌ها شده.از همان موقع که کم‌سن و سال بودیم ملتفت شدیم در باب موضوعی که ربطی به ما ندارد نه قضاوت کنیم نه اظهار فضل. لذا این یک مورد نیز به کمالات ناتمام‌مان اضافه شده از قبل هم همه چیز تمام‌تر شدیم.

 

جستجو
آرشیو تاریخی