برکناری رئیس مجلس نمایندگان اختلافات فراوان داخلی در امریکا را برملا کرد
خزان دموکراسی در واشنگتن
اتفاقی که در هفتههای اخیر در ماجرای برکناری رئیس مجلس امریکا از سوی قانونگذاران این کشور رخ داد، پرده از واقعیتی بر میدارد که در بطن دموکراسی بزرگترین بازیگر صحنه سیاست بینالملل جریان دارد. «کوین مک کارتی»، رئیس جمهوریخواه مجلس نمایندگان در حالی که برای هفتهها تلاش کرده بود جمهوریخواهان تندرو را جهت کاهش هزینهها و نجات دولت «جوبایدن» از تعطیلی متقاعد کند و با تهیه لایحهای که اولویت تندروها را نادیده میگرفت، موفق به انجام این کار شد اما در نهایت قربانی دسیسهای شد که زیر سایه رقابت سیاسی- جناحی دموکراتها و جمهوریخواهان جریان داشت؛ ملاحظاتی که کمترین وجه مشترکی با منافع ملی کشور نداشت و بیش از همه از دعوای دو جناحی نشأت میگرفت که یکی برای پایین کشیدن «جو بایدن» از قدرت و دیگری برای دوباره بر سر کار آوردن «دونالد ترامپ»، رئیس جمهور پیشین تلاش میکند و بتدریج ابعاد وخیمتری به خود میگیرد. بنابراین اتفاقات اخیر در کنگره امریکا را میتوان برگ آخر فصل دموکراسی امریکایی در تاریخ مناسبات جهان دانست؛ فصلی پرآشوب، عجیب و غیرعادی که با تنش و تقلب جریان یافت و با خدشه دار شدن و آسیب دیدن نهادهای دموکراتیک به پایان رسید. آنچه در لابلای بازی سیاستمداران کهنه کار مجلس امریکا نشان داده شد، آتش ابتذالی بود که از سالها پیش «ترامپ» بر جان این کشور و همه جهان انداخته بود و حالا شرارههای این آتش به قلب دموکراسی امریکایی رسیده است. واقعهای که بیش از همه این سخن «فرانسیس فوکویاما» نظریهپرداز معروف امریکایی را به ذهن متبادر میکند که گفته است:«پایان دوران امریکا خیلی زود فرا رسید و اگر نتواند مشکلات داخلی را حل کند، دیگر در جهان اثرگذار نخواهد بود.»
انتخاب میان بد و بدتر
در سراشیبی سیاست در صحنه داخلی امریکا، از نگاه برخی کارشناسان انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۲۴ تکرار همان انتخابات سال ۲۰۲۰ در این کشور باشد که رأیدهندگانش، ناگزیرند بار دیگر بین«بایدن» دموکرات و «ترامپ» جمهوریخواه یک نفر را انتخاب کنند. رقابت میان دو چهرهای که هر دو نماد رهبرانی سالخوردهاند که حس عمومی از پژمردگی و زوال را به نمایش میگذارند. در چنین شرایطی «ترامپ» در آخرین سخنرانی خود «بایدن» را بدترین رئیسجمهور تاریخ امریکا خوانده و از لزوم تغییر او سخن به میان آورده است. این در حالی است که او خود از سوی بسیاری از مردم امریکا به همین صفت، ملقب شده است و تلاشش برای ورود دوباره به صحنه انتخابات، مردم این کشور را در آستانه انتخاب میان گزینه های نامناسب قرار داده است. این انتخاب ناگزیر، فحوای همه تحلیلهایی است که ناظران سیاسی امریکا از صحنه رقابت ریاست جمهوری در این کشور مطرح کردهاند؛ جایی که قدرت مدعی بتدریج در حال محو شدن است و کشوری مانند امریکا که داعیه هژمونی جهانی و رهبری جبهه لیبرال دموکراسی دارد، در معرفی نخبگان سیاسی کارآمد یا دستکم موجه برای جایگاه ریاست جمهوری با ناکامی روبهرو شده است.
قدرت در قبضه منافع دو حزب
واقعیتی که نشان میدهد لیبرال دموکراسی امریکایی برخلاف آنچه سالها در محافل علمی و سیاسی جهان تبلیغ شده است، نظامی برآمده از خواست و نفع عمومی نیست و در قبضه تاریخی دو حزب جمهوریخواه و دموکرات قرار گرفته که از بدو پیدایش این کشور قدرت را در دست گرفتهاند و با ایجاد ساختارهای انحصارگرا به سایر گرایشهای سیاسی موجود مجال ورود نمیدهند. به این ترتیب لیبرال دموکراسی امریکایی که ادعا میکرد، راهی برای تبدیل خودخواهیهای فردی به خیر و نفع عمومی در قالب یک نظام پیچیده خودکار خواهد بود، در حال تبدیل شدن به سامانهای خارج از کنترل مردم امریکاست که قواعد و منافع منحصر سیاستمداران را دارد و خروجیهایش با ورودیهایش تناسبی ندارد. همه اینها یعنی اینکه چهرههایی همچون «بایدن» و «ترامپ» و صحنه گردانان دو حزب دموکرات و جمهوریخواه پیچیدگیهای سیاست را به یک مشت گزارههای مبتذل و روان پریشانه تبدیل کردهاند و رویکردشان بیش از آنکه منافع مردم امریکا را در جریان انتخابات 2024 این کشور مد نظر داشته باشند، صرفاً معطوف به منافع حزبی و انجام تسویه حسابهای شخصی با یکدیگر است؛ معادلهای که سبب میشود مردم امریکا در قالب انتخابات آتی این کشور بزرگترین قربانیان باشند. از اینرو در انتخاباتی که سیاست بازیهای بایدن- ترامپ و یا احزاب دموکرات و جمهوریخواه، بر منافع ملی امریکا میچربد، نباید از حرکت رو به جلوی امریکا سخن گفت.
افول هژمونی
تداوم این بحران سیاسی سبب شده تا موقعیت و پرستیژ امریکا که پیشتر در دوره رهبری ترامپ بهدلیل سیاستها و اقدامات او با کاهش زیادی مواجه شده بود با شتاب بیشتری در دوره «بایدن» به سوی زوال گام بردارد؛ امری که این پرسش را پیش میکشد چگونه کشوری که داعیه پیشتازی دموکراسی و آزادی را دارد و صراحتاً فساد نظام پارلمانی را در بطن بازیهای جناحی و سیاسی سیاستمدارانش به نظاره مینشیند، با وجود پدیدار شدن این نشانه افول سیاسی و اخلاقی همچنان با انگاره امریکا بهعنوان یک قدرت جهانی نقشآفرینی میکند؟
دیگر این یک واقعیت است که «امریکا دیگر پلیس دنیا نخواهد بود» و این معلول افول قدرت امریکا و کاهش نقش اثرگذار این کشور در حفظ نظم تکقطبی حول رژیمها و نهادهای غربی است. امریکا در واکنش به این وضعیت، علاوه بر تغییر در نقطه ثقل جغرافیایی کلان استراتژی خود از غرب آسیا به شرق آسیا، تغییراتی در شکل و هدف مداخلهگری خود نیز داده است؛ مداخله نظامی گسترده مستقیم جای خود را به استراتژی مهار انعطافپذیر و خلق آشوبهای ژئوپلیتیک میدهد.
نشانههای فروپاشی
بارزترین مشخصه کم رنگ شدن این هژمونی در صحنه سیاست بینالملل، خروج سریع و آشفته نیروهای امریکایی از افغانستان بود. خروج از این کشور، نمایش شکست سیاست مداخله گری غرب پس از 20 سال در افغانستان و غرب آسیا بود. چند ماه بعد، نبرد روسیه و اوکراین آغاز شد، اوکراینی که تلاش داشت خود را در اردوگاه غرب تعریف کند، تا پیامدهای اقتصادی و ژئوپلیتیکی بالقوه آن کل اروپا را دربرگیرد. «مینچی لی»، استاد اقتصاد سیاسی در گروه اقتصاد دانشگاه یوتا در مقاله «فروپاشی هژمونی امریکا و چالشهای قرن بیستویکم» ناتوانی امریکا در جلوگیری از درگیری نظامی یک قدرت بزرگ را «شکست نهایی قدرت هژمونیک فعلی» خوانده و نوشته: «این گواه قطعی است که افول هژمونی امریکا وارد مرحله نهایی خود- مرحله فروپاشی- شده است.»
به این ترتیب جهان شاهد خیزش دیگرانی است که چشمانداز جدید جهانی را به وجود میآورند و در آن چشمانداز، قدرت و ثروت در حال جابهجایی و فاصله گرفتن از سلطه امریکایی است؛ فضایی که در حال گام نهادن به جهان پساامریکایی است و بازیگران بسیاری جهت و ماهیت آن را تعیین میکنند. این چنین است که قطبهای قدرت سربرآورده در جهان و افزایش قدرت چین، روسیه، هند، ایران و برخی کشورهای دیگر به عاملی برای تسهیل زوال قدرت ایالات متحده در مناسبات بینالملل تبدیل شدهاند. به این ترتیب دیگر دوران کوتاه پس از نظام دوقطبی که قدرت امریکا ماهیت هژمونی پیدا کرده بود، پایان یافته و به گفته «ریچارد هاس» دوران دیکته سیاستها به کشورهای دیگر گذشته است و به گفته «برژینسکی» دیگر قابل بازیابی نیست.