ماجراهای خانم آقای او

نقل چشم و هم‌چشمی و ژست روشنفکری

ریحانه ابراهیم‌زادگان
طنز نویس

ماجراهای خانم آقای او
نقل چشم و هم‌چشمی و ژست روشنفکری
همشیره جیران باجی، تازه از فرنگ مراجعت کرده حال و احوال علیحده‌ای دارد. ادا اصول و قر و غمزه و فیس و افاده به حد اعلا در کردار و سکناتش هویداست. چای نبات به ضرب و زور قاشق سر می‌کشد لاکن و قوت غالبش قهوه و چای سبز و این قسم زهرماری‌هاست لاکن از مچ دست تا آرنجش النگو سوار کرده دم به دقیقه جرینگ جرینگشان کشیده می‌خواباند توی گوش آدم.
ربع مسکون به جهت ازدیاد پول باد آورده به تفنن گشته، زبان ملتفت‌شان نشده بالاجبار برگشته‌اند مملکت خودشان بلکم اولادشان همین جا تعلم کرده چیزی بارشان شود.
آخر هفته نشسته بودیم به گفت و شنود، سر حرف افتاد توی دهان همشیره جیران باجی و هرچه خواستیم زنجیر حرف و صدایش توأم ببریم نشد. افتاد روی دور پز و افاده و ژست روشنفکری که خلق‌الله به ضرب و زور درس و مکتب با سواد نشده و شعور بارشان نمی‌شود. فی‌الحال کسی به جهت مدارک و مدارج تحصیلی مشغول کسب و کار نشده، تجربه و قس و علی‌هذا، اهم و اجل از تحصیل و تعلم است.
گفتیم نقل شما متین، فی‌النهایه صبیان مکتب می‌روند، کجا مد نظرتان است؟ پرس و جو کردید؟ این طفل معصوم‌ها از غربت آمده‌اند، ملتفت زبان ما نمی‌شوند، صعب و ثقیلشان نشود... جفت پا جست حاق اوامر ما که: ما این همه آسمان ریسمان بافتیم که همین را بگوییم. اصلاً توجه به درس و مدرسه خلاقیت سرکوب کرده، اضطراب و تنش عارض می‌شود. هاج و واج ماندیم چه بگوییم. حکماً هرچه بگوییم آسیای حرفش بر همین منهاج می‌چرخد... ساکت شدیم!
یادمان به عروسی جیران باجی افتاد. اولاد همشیره جیران باجی نوزاد بودند، نشسته بود یک گوشه به ضرب و زور طفل معصوم توی کت و شلوار معذب فرو کرده پاپیون خفت حلقش می‌بست و به سودای تیپ آلاگارسون، طفل معصوم تعب می‌داد. بماند که طفلک حسابی از خجالت والده‌اش در آمده حاق قر دادن البسه خداتومنی به نجاست کشیده بالاجبار باقی مجلس البسه خواب تن کرد!
یک نوبه هم عزم کرده بود به جهت طفل یک ساله سور و ضیافت گرفته خاطره شود. یک نفر آورده بود در و دیوار به بادکنک و گل و بته آذین کند، چند فقره تلخک هم آمده بودند میهمان‌ها بخندند، زهره ترک شده و البسه‌هاشان به گند کشیده شده بود! والا این دوره زمانه تلخک ترس دارد نه خنده!
القصه هر نوبه نقل چشم و هم چشمی و امور بی‌قاعده بود صف اول ایستاده گندش در می‌آورد لاکن تا حدیث درس و سواد و فرهنگ شد، ژست روشنفکری گرفت که روحیه اولاد مهم است...
والله ما که بخیل نیستیم، هرچه کند به خود کند، لاکن ما دل نگرانیم فردا روزی این طفل معصوم‌ها می‌خواهند دوست و رفیق و همکار آقای پسر شوند. این بچه حاق دامن والده فهمیده و کس دانا و با شعوری مثل ما مرد شده، با این در و همسایه نفهم نادان چه می‌کند؟

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و دویست و شصت و پنج
 - شماره هشت هزار و دویست و شصت و پنج - ۰۴ شهریور ۱۴۰۲