در حافظه موقت ذخیره شد...
چای روضه باید دست را بسوزاند
در چایخانه انگار پاهایت روی زمین نیست هر استکانی که پر میکنی و دست عزادار میدهی، حس میکنی یک پله به آسمان نزدیکتر شدهای. امسال قسمت شد تا در دومین شب هیأت، خادم چایخانه باشم. سعی کردم بموقع خودم را برسانم تا از این فرصت کمیاب بیشترین بهره را ببرم. وقتی به مقر اصلی رسیدم و پرده غرفه را کنار زدم، بوی دارچین و قهوهاش آنقدر مستیآفرین بود که با خودم فکر کردم بهشت مگر جز همین عطر خوب خادمی را میدهد؟ بسمالله گفتم و وارد خیمه شدم. انگار که از صاحب عزا رخصت گرفته و پا وسط زورخانه گذاشتهام. کسی در سرم ضرب میگیرد و ذکر مولا میخواند که اگر مدد پهلوان خیبر نبود، مگر از این دستهای ظریف زنانه این کار بر میآمد؟ هر کتری که به قدر کبادهای برای دستهایمان وزن داشت با یک دست بلند میکردیم و با دست دیگر استکان را در جای درستی قرار میدادیم تا چای کف نکند؛ آن هم در شرایطی که همه چیز باید تمیز و مرتب باشد.
تصمیم گرفتم اول کار سراغ غول آخرش نروم و کار را با شستن استکانها و نعلبکیها آغاز کنم. همراه رفیق دیگری ایستادیم پای سینک ظرفشویی اما چند دقیقه بیشتر خدمتم طول نکشید. شدت باد پنکه که دست قطرههای بازیگوش آب را میگرفت و با شدت این طرف و آن طرف پرتاب میکرد آنقدر زیاد بود که به سرفه افتادم. حالم بد شد. نشستم روی نیمکت غرفه. بچههای سقاخانه که همسایه بیدیوار ما بودند فوری با چند لیوان آب و شربت به استقبالم آمدند. مسئول غرفه وقتی شدت بهم ریختگیام را دید گفت بیا کنار ترموسها و چایی بریز. این بخش هم نیروهای خودش را داشت و من باید با یکی از آنها جا به جا میشدم. بابت تغییرات ناخواستهای که در خیمه بوجود آورده بودم، ناراحت بودم اما چاره دیگری نبود.
ایستادم کنار سادات خانم و شروع کردم به ریختن چای. حسابی حس استجابت و اتصال سیمهای معنوی به خودم گرفته بودم که ناگهان چشمم به مسئول غرفه افتاد که داشت چپ چپ نگاهم میکرد. سرتا پای خودم را ورانداز کردم که ببینم ایراد کار کجاست؛ که سر خادممان تشر زد و گفت: تو مگر در جلسه خواستگاری چای نیاوردهای؟ آنجا هم استکانها را تا نصف از کف پر کردی؟ نگاهم به دریای کفآلود استکانها افتاد. میخواستم بگویم که خدا را شکر ما رسم چای آوردن نداشتیم و سر و ته قضیه را با شربت هم آوردیم که چشم غره رئیس یادم انداخت اینجا عزادار سیدالشهدا از هر انسان دیگری مورد احترامتر است. مثل پهلوانها یک یا علی بلندگفتم و دوباره چای ریختن را از سر گرفتم. اما هر بار که چای میریختم، یک قسمت از دستم میسوخت. آنقدرها هم دست و پا چلفتی نبودم. چرا امشب همه چیز با من سر ناسازگاری گذاشته بود؟ یکهو علتش را پیدا کردم من اصلاً برای این توفیق نیت نکردهام! آنقدر درگیر حواشی شده بودم که حواسم از اصل قضیه پرت شده بود. از همان لحظه تصمیم گرفتم برای هر فنجان چای، یک نیت داشته باشم، از ظهور امام زمان(عج) گرفته تا خدا بیامرزی رفتگانی که جایشان میان گریهکنان اباعبدالله خالی است. مخصوصاً خادمان هیأت هنر که سال قبل در همین خیمهها مهر خادمی خوردند و امسال دیگر پیش ما نیستند... ما بین کار کلمهای را سر میانداختم و با یکی از خادمان کلاف حرفمان را به هم میبافتیم. از اینکه که هستیم و از کجا آمدهایم و اصلاً چرا آمدیم؟ یکی از بچهها میگفت من اصلاً مذهبی نبودم و سر و سری با هیأت نداشتم. یک سال از سر کنجکاوی به سفر اربعین رفتم و آنجا با این هیأت آشنا شدم. حالا خادمی کردن در این هیأت قرار نانوشتهای بین من و امام حسین(ع) شده که هرطور باشد خودم را سر قرار میرسانم. یکی دیگر از خادمها میگفت من چند ماه پیش تازه با هیأت آشنا شدم، همان موقع فرم خادمی را دیدم و پر کردم و حالا قسمتم شد تا در خوشعطرترین خیمه این عزاخانه خدمت کنم.
فکرم مشغول قصه خادمان دیگر شده بود که یادم افتاد در این خیمه آن پذیراییهای اختصاصی هر شب است که من را شگفت زده میکند. آن عطر ترد حلواهای نذری بانیان. آن خوراکیهایی که هرکس به نیتی میآورد و همگریههایش را با آن شریک میکند... خدا به برکت خادمان خوب چایخانه ما را هم بخرد، مایی که خدمت در چایخانه برایمان هم دنیا دارد و هم آخرت...
بنت الهدی قابوستیان خادم هیأت هنر