دل پاک

امید آرمین / روزنامه نگار:  از وقتی نوجوان بودم در سبزی پاک کردن‌های دسته‌جمعی زنان همسایه در خانه ما ماجراهای تلخی از بی‌وفایی مردان شنیده بودم و دلم خالی شده بود.
وقتی به سن ازدواج رسیدم و مادرم با چشم نازک کردن‌هایش به من فهماند که خواستگارها پاشنه در را شکسته‌اند، باز ترس همیشگی سراغم آمد، «نکند مردی شوهرم شود که عاقبتی...» حتی از فکر کردن به این موضوع وحشت داشتم به‌خاطر همین با آمدن هر خواستگاری ساعت‌ها رفتارش را در ذهنم مرور می‌کردم و اگر تنها یک رفتار مشکوک از او می‌دیدم، حتی کوچک یا با ابهام، او را به هرزچشمی متهم می‌کردم و با هزاران بهانه نمی‌پذیرفتم همسرش باشم.
نه یکی بلکه خیلی بودند که اصرار به ازدواج با من داشتند، همه می‌دانستند نجیب هستم و چهره زیبایی دارم، اکثر همسایه‌ها برای پسرشان من را خواستگاری کردند اما چون همه آنها را در دوران جوانی‌شان می‌دیدم که به دختران هم‌مدرسه‌ای‌ام متلک‌پرانی می‌کنند با وجود بزرگ‌تر شدن آنان و حتی تحصیلات دانشگاهی، درونشان را پرتلاطم می‌دانستم و می‌ترسیدم روزی سر من هوو بیاورند.
همین ترس باعث شد تا من تن به ازدواج ندهم و چون نگاه‌های پدر و مادرم سنگین و سنگین‌تر می‌شد، تصمیم گرفتم روی پای خودم بایستم و سر کار بروم.
زودتر از آنچه که تصور می‌کنید کاری دست‌و‌پا کردم، منشی‌گری یک دندانپزشک در ونک؛ مریض‌های جورواجور می‌آمدند اما اغلب پسران جوان سبکی می‌کردند و گاهی زل می‌زدند به آدم، انگار در عمرشان دختر ندیده‌اند.
یک روز پسر جوانی با ظاهر آراسته به مطب آمد، او از همان ابتدا سر به زیر بود، حتی یکبار هم به من نگاه نکرد یا به دخترانی که در نوبت نشسته بودند، این جوان که نامش یوسف بود، بایستی بارها و بارها به مطب می‌آمد، حدود سه ماهی هر هفته یک‌بار یوسف را می‌دیدم و احساس می‌کنم او هیچ‌گاه چهره من را ندیده بود.
برای نخستین‌بار به دلم نشست البته بعید می‌دانستم که روزی به هم قسمت شویم اما انگار تقدیر این ریختی بود. آخرین جلسه‌ای که باید تسویه‌حساب می‌کرد، همراه دختری جوان به مطب آمد، هرچه ساخته بودم و در رؤیاهایم خودم را در زندگی یوسف دیده بودم، به‌یکباره شکست. کنجکاو بودم ببینم آن دختر جوان کیست؟! وقتی از زبان یوسف شنیدم که او را آبجی زهرا صدا می‌زد، نفس راحتی کشیدم.
هنوز نوبت به آنها نرسیده بود البته به عمد همیشه نفر آخر او را به داخل اتاق دکتر می‌فرستادم و در مدت سه ماه چند باری به بهانه‌هایی با یوسف حرف زده بودم که آبجی زهرا نزدم آمد و اجازه گرفت خصوصی با من حرف بزند.
از خدا خواسته به همکارم گفتم که پشت میز بنشیند، آن روز بهترین و شیرین‌ترین لحظه زندگی‌ام بود. من به دل یوسف نشسته بودم و خواهرش از من خواستگاری کرد.
ابتدا سعی کردم خودم را بی‌تفاوت نشان دهم اما نشد و پذیرفتم خانواده‌ام را در جریان بگذارم.
پدر ومادرم باور نمی‌کردند که من پسری را بپذیرم، وقتی با آب و تاب از نجابت رفتار و پاکی چشمان یوسف گفتم، لبخندی از رضایت بر لبان آنان نشست. همین کافی بود و قرار خواستگاری گذاشته شد.
یوسف باز متین بود و چشم‌هایش را از گل‌های فرش بر‌نمی‌داشت. آرزو می‌کردم جای فرش بودم تا جایی در مردمک آبی‌رنگ چشم‌هایش پیدا می‌کردم. یوسف وقتی شروع به حرف زدن کرد لذت بردم. پدر و مادرم می‌دیدند که من خوشحال هستم به خاطر همین ریش و قیچی را به دستم دادند و خودشان تماشاچی شدند.
روز عروسی وقتی با یوسف تنها شدم، به او گفتم که نجابتش و متانتش من را جذب او کرده است. خنده‌ای کرد و با تشکری گفت که امیدوار است نا‌امیدم نکند.
زندگی خوبی را شروع کرده بودیم، یوسف در بازار حجره‌ای داشت و چون خود را متعصب نشان می‌داد، از من خواست هیچ‌گاه جلوی در مغازه‌اش نروم، موبایلش که زنگ می‌خورد، خواهش کرده بود جواب ندهم چون که نمی‌خواست همکارانش صدای زن او را بشنوند.
روز به روز من به یوسف علاقه‌مندتر می‌شدم تا اینکه بعد از یک‌سال باردار شدم و با دردسر تازه‌ای روبه‌رو شدم. یوسف خیلی خوشحال بود، حق داشت خانواده‌اش نوه‌دوست بودند و او داشت به یکی از آرزوهایش می‌رسید.
بارها وقتی برای خرید به بندرها و مناطق آزاد رفته بود برای مسافر کوچولویمان عروسک و اسباب‌بازی خریده بود. از اینکه مردی مثل یوسف شوهرم بود، افتخار می‌کردم و به خودم می‌بالیدم که چشم و گوش بسته خودم را در چاه نینداخته‌ام. البته از دور و نزدیک در‌مورد خواستگارهایم می‌شنیدم که با ازدواج زندگی‌های خوبی دست‌و‌پا کرده‌اند و سرشان به همسرانشان گرم است و برخلاف تصورم خیلی هم سر به راه هستند، اما خودم هم از یوسف راضی بودم و چیزی از دست نداده بودم تا اینکه یکبار وقتی موبایل یوسف زنگ خورد او در حمام بود، چند باری بی‌اعتنایی کردم اما مدام زنگ می‌خورد، بناچار گوشی را برداشتم و دکمه را زدم.
صدای زن جوانی را شنیدم که با تلخی و ناسزاگویی حرف می‌زد، خواستم چیزی بگویم اما سکوت کردم تا اینکه گفت: «چیه یوسف؟ نکنه زنت پیشته! خب مثل همیشه جیم بزن برو توی حیاط، کارت دارم، خرجی کم دادی، قول داده بودی اگر به زنت چیزی نگم...»
دیگر طاقت نیاوردم، گوشی را روی میز گذاشتم و دکمه قطع مکالمه را زدم، احساسم این بود که اشتباه شده است اما به یاد رفتارهای یوسف افتادم که اصلاً به آن حساس نبودم و باید...
چیزی به یوسف نگفتم، اما حساس شدم. از آن به بعد اگر موبایلش زنگ می‌خورد او را زیر نظر می‌گرفتم حتی چند باری پنهانی به در مغازه‌اش رفتم و دیدم چه برخوردی با زنان و دختران جوان دارد.
فرشته پاکی زندگی‌ام مثل پونه‌ای که مار از آن بدش می‌آمد، ‌در خانه من سبز شده بود. چه می‌توانستم بکنم، فقط یک‌بار کافی بود مچش را بگیرم و گرفتم. با جسمی به‌هم‌ریخته و باردار داخل یک رستوران سر میزی نشستم که یک سمت آن یوسف بود و سمت دیگرش زنی که فهمیدم پنهانی با شوهرم ازدواج کرده است. همان شد که وقتی بلند شدم و از پله‌های رستوران پایین آمدم سرم گیج رفت و بچه در شکمم مرد.
هیچ‌گاه از بیمارستان به خانه شوهر نرفتم، خیلی‌ها ایراد گرفتند، یوسف به التماس افتاده بود و همسایه‌ها من را مسخره می‌کردند.
واقعاً نبایستی به ظاهر یوسف اعتماد می‌کردم و باید به دنبال دل پاک بودم!

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و دویست و هفت
 - شماره هشت هزار و دویست و هفت - ۲۴ خرداد ۱۴۰۲