روح پاک در برابر شیطان زمینی

وقتی پدر و مادر «جسیکا» در سقوط هواپیمای شخصی‌شان در فلوریدا جان باختند، 22 سال بیشتر نداشت. دانشجوی رشته گرافیک بود و تنها وارث ثروت میلیاردی پدرش شد. نه خواهری داشت و نه برادری؛ پدرش یکی از بزرگ‌ترین شرکت‌های تجاری صادرات گوشت را اداره می‌کرد و در واقع پول پارو می‌کردند.

مهدی ابراهیمی
روزنامه‌نگار

ساختمان 20 طبقه‌ای که متعلق به شرکت پدر «جسیکا» بود، کارمندان زیادی داشت که همه کارهای اداری و مالی را در آنجا انجام می‌دادند و چندین دامداری در نقاط مختلف ایالت با مرکزیت تصمیمات این اداره و شرکت کار می‌کردند و فعال بودند.
دختر جوان اصلاً تصور نمی‌کرد روزی یکی از ثروتمندترین دختران امریکا باشد. او هیچ گاه در کار پدرش دخالت نکرده بود و شاید اصول اداره شرکت را نمی‌دانست. روزی که پای در شرکت گذاشت، نگاه‌های عجیب کارمندان روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد. تصور می‌کرد همگی در دل به او می‌خندند و احساس می‌کنند «جسیکا» تلاش‌های پدرش را به باد خواهد داد. در جلسه هیأت مدیره، در جای پدر نشست؛ همه اظهار نظرهایی داشتند و در میان همه آنها، پسر جوانی به نام «جوستین» علمی‌تر و پخته‌تر از دیگران حرف می‌زد. او تحصیلات دانشگاهی رشته خاص مدیریتی در اداره شرکت‌های صادراتی را داشت و مشخص بود با کار در شرکت پدر «جسیکا»، زودتر از مدیران سالخورده و قدیمی به مرز پختگی رسیده است.
وقتی جلسه خاتمه یافت، «جوستین» نزد «جسیکا» رفت. بعد از معرفی کامل خودش، عنوان کرد که مشاور ارشد پدر وی بود و خیلی از طرح‌های وی، شرکت را از بیراهه رفتن نجات داده است.
«جسیکا» به خاطر آورد که پدرش از یک جوان جویای‌ نام که در شرکتش کار کرده و خیلی از مشکلات را حل کرده است، حرف‌هایی در خانه‌شان زده است و حتی قرار بود وی میهمان ویژه یکی از مراسمات خانوادگی‌شان باشد. خنده‌ای کرد و از «جوستین» خواست به دفتر مدیرعامل بروند. در آنجا بود که «جسیکا» اعتراف کرد می‌ترسد و از اداره شرکت چیزی نمی‌داند.
«جوستین» دو پیشنهاد داشت؛ یکی اینکه «جسیکا» شرکت، ساختمان و همه تشکیلات دامداری‌ها را واگذار کند و با ثروت زیادی که در دست دارد، تا آخر عمر براحتی زندگی کند. دومین پیشنهاد این بود که «جسیکا» به او اعتماد کند و رازی بین آن دو بماند به گونه‌ای که همه کارها به عهده «جوستین» و به نام «جسیکا» باشد. وقتی «جسیکا» پرسید چگونه شرکت باید واگذار شود، جوستین پیشنهاد داد به صورت سهامی به فروش برسد و گفت که خودش می‌تواند جزو سهامداران اصل باشد. «جسیکا» نپذیرفت؛ می‌خواست نام پدرش ماندگار شود و قرار شد جوستین همه‌کاره پنهان باشد و تصمیم گرفت از این مدیر جوان، کارها را یاد بگیرد. «جسیکا» و جوستین چهار سال بعد با هم ازدواج کردند. خواستگاری از سوی پسر جوان بود و «جسیکا» او را به خاطر اینکه در همه کارهایش حسن‌نیت داشت، پذیرفت. یک سال نگذشته بود که دختر این زوج ثروتمند به دنیا آمد و «جسیکا» به ناچار مقداری از کارهای شرکت عقب ماند و با دادن وکالت به جوستین، عملاً همه مسائل شرکت را به او سپرد. «جسیکا» نیاز به سفر داشت و جوستین نمی‌توانست به خاطر مسائل شرکت او را همراهی کند. از هواپیما می‌ترسید و تصمیم گرفت خودش با دختر کوچولویشان به مسافرت بروند.
جوستین برای اینکه همسرش راحت باشد، پیشنهاد داد دخترشان نزد پرستار بماند و «جسیکا» با سفر به شهر دیگری، نزد دوستان هم‌دانشگاهی‌اش برود و دیداری تازه کند. «جسیکا» پذیرفت. سوار خودروی بنز خود شد، می‌خواست خودش رانندگی کند و به راه افتاد؛ یک روز آفتابی و دلپذیر. سرعت را از کودکی دوست داشت، پا روی پدال گاز فشرد، مقداری دلتنگ جوستین و دخترش بود اما باید به سفر می‌رفت.
هنوز از محل زندگی‌اش دور نشده بود که سر یک پیچ پا روی ترمز گذاشت، باور نمی‌کرد، هر کاری کرد خودرو نایستاد، ترمز کار نمی‌کرد؛ با وحشت سعی کرد کاری انجام دهد اما بیشتر دستپاچه شد و کنترل فرمان را از دست داد. رانندگان خودروهای دیگر دیدند که خودروی بنز بی‌دلیل از جاده منحرف شد و به گاردریل برخورد کرد و معلق‌زنان به سمت دیگر بزرگراه افتاد و با چند خودروی دیگر از روبه‌رو برخورد کرد.
«جسیکا» در بهترین بیمارستان فلوریدا بستری شد، همه گریه‌های جوستین را می‌دیدند که چگونه خودش را به در و دیوار می‌زند.
جوستین با تهدید دکترها خواست جان همسرش را نجات دهند. ماجرای این تصادف نه تنها از تلویزیون بلکه در همه روزنامه‌های ایالتی به چاپ رسید و همه تصویری از جوستین را انتشار دادند که گریه تلخ و عمیقی داشت. همه تلاش‌های پزشکی به وقوع یک معجزه ختم شد، «جسیکا» در اغما فرو رفت و پزشکان قطع امید کردند، جوستین با وجود فشارهای اطرافیان به اینکه با اهدای اعضای بدن «جسیکا» او را به خاک بسپارد، در برابر این خواسته‌ها مقاومت کرد و «جسیکا» به مدت 6 ماه در کما ماند. پول بود که باعث می‌شد بیمارستان همه تجهیزات لازم را بر زنده ماندن «جسیکا» استفاده کند و شاید وقتی نیمه شب بارانی این زن ناگهان چشم باز کرد و اسم دخترش را فریاد زد، کسی باور نمی‌کرد وی زنده بماند.
در مدت یک ماه که تا بهبودی نسبی فاصله داشت، از دکترها خواست به جوستین اجازه ملاقات با وی را ندهند، همه تصور می‌کردند به خاطر چهره شکسته و نحیف بود که «جسیکا» دوست نداشت پیش روی شوهرش قرار بگیرد. دخترش را هر روز می‌دید و او را نوازش می‌کرد تا اینکه از بیمارستان مرخص شد و به جای رفتن به خانه‌شان، مستقیم به شرکت رفت. داخل دفتر مدیرعامل شد، از منشی خواست هیچ کس حتی جوستین به آنجا نرود تا همه دستورات جدید تلفنی به منشی ابلاغ شود.
نخستین دستور اخراج جوستین از سیستم شرکت بود. بعد دستورات عجیب و غریب، سپس وکیل خود را احضار کرد و خواست در دادگاه دادخواست طلاق وی از جوستین را بدهد. همه شوکه شده بودند، جوستین در هیأت مدیره و در غیاب همسرش با قیافه حق به جانب و ابراز تأسف اعلام کرد که همسر عزیزش به خاطر سانحه‌ای که رخ داده، پریشان روان شده و خواست به خاطر این بیماری «جسیکا» از شرکت حذف شود و همه ثروت در نام دختر آنان بماند. با این درخواست، اعضای هیأت مدیره پذیرفتند «جسیکا» نزد دکتر روانشناس رفته و با اعلام نظر وی، تصمیم نهایی گرفته شود.
«جسیکا» که نزد همه عنوان کرده بود سالم است اما نمی‌خواهد جوستین در زندگی‌اش و شرکت باشد، پذیرفت نزد دکتر مایکل مورفی برود. او این کار را کرد و خیلی زود روی صندلی هیپنوتیزم نشست:
راحتی؟
- نگرانم، دخترم سن پایینی دارد.
مگر چه شده است؟
- خودروام ترمز خالی کرده و من تصادف کرده‌ام، الان جسم من بین آهن پاره‌ها گرفتار شده، خون زیادی در اطرافم ریخته و من از بالا آن را نگاه می‌کنم.
می‌دانی که روح هستی؟
- چیز دیگری نمی‌توانم باشم، بالای سر جسدم ایستاده‌ام، مثل فیلم‌هایی که دیده‌ام، باور نمی‌کردم این فیلم‌ها به واقعیت نزدیک باشد.
تنهایی؟
- بله، اما نیروی خاصی را در سمت راست خودم حس می‌کنم، انگار میهمان دارم.
آشناست؟
- هیچ انرژی آشنایی از سمت او دریافت نمی‌کنم.
میهمانت را می‌بینی؟
- یک نور آبی رنگ را می‌بینم که به من نزدیک می‌شود. او را بسیار قوی تشخیص می‌دهم؛ ثانیه‌شماری می‌کنم تا صاحب نور آبی را ببینم.
چرا نور آبی؟
- مگر باید دلیلی داشته باشد؟
تو چه نوری داری؟
- نور زردرنگ.
دکتر مورفی پی برد که «جسیکا» به واسطه تحصیلات و داشتن رفتار اجتماعی مناسب در زمین، از مرحله نور سفید گذشته و در مرحله نور زردرنگ قرار دارد. لبخندی زد و گفت:
تو باید افتخار کنی نور زرد هستی؟
- برای چه؟
در رتبه‌بندی، نور زرد متعلق به انسان‌هایی است که در زمین خوب و موفق بوده‌اند.
- یعنی تأثیری دارد؟
از نور آبی رنگ بگو، او مرد است یا زن؟
- در 10 قدمی‌ام است، یک مرد بسیار قدبلند و خوش‌سیما.
شبیه انسان است؟
- بله، کاملاً؛ مگر باید شبیه نباشد؟
اسمش چیست؟
- خود را «بالامی» معرفی کرد.
بپرس چرا نور تو زرد است؟
- وای خدای من، همان جواب شما را به من داد. شما یک روح هستید؟
خیر، من انسانم اما با روح‌های زیادی در تماس بودم. تو را به کجا می‌برد؟
- به سمت شهرمان!
همراه با جسمت سمت شهر می‌روی؟
- نه، جسمم هنوز در بزرگراه است. او من را به تنهایی سمت شهرمان می‌برد.
موازی با زمین می‌روید یا به سمت بالا و آسمان؟
- در ارتفاع‌مان تغییری به وجود نیامده است. موازی با زمین هستیم.
بپرس به دنیای ارواح می‌روید؟
- «بالامی» سکوت کرد و سرش را به علامت «خیر» بالا برد و آرام گفت: «ما میهمان زمین هستیم و من به خاطر تو از دنیای ارواح به اینجا آمده‌ام و قرار نیست تو را به آنجا ببرم.»
بپرس چرا؟
- خیلی خلاصه گفت که «عمرت به این دنیاست» اما تعجب می‌کنم من دیدم که مرده‌ام.
از این بحث خارج شویم، الان به کجا رفته‌اید؟
- در اتاق کارم جوستین را می‌بینم که نگران است و یکی از کارمندان رده پایین که یک بار دستور اخراجش را داده‌ام و با پادرمیانی شوهرم در شرکت ماند، نزد او است.
چرا ناراحت است؟
- وای، وای، وای باور نمی‌کنم آنها در مورد من صحبت می‌کنند، انتظار اتفاقی را می‌کشند. جوستین به آن مرد می‌گوید مطمئنی کارت درست انجام شده و او می‌میرد؟
چه کسی می‌میرد؟
- تلفن زنگ خورد، صدای شوهرم می‌لرزد. انگار از من به او می‌گویند، با ناراحتی می‌گوید جسیکا زنده است یا مُرده و با دست به پیشانی می‌زند. وقتی گوشی را می‌گذارد، آن چهره ناراحت، خندان می‌شود و با خنده بلندی به کارگر اخراجی‌ام احسن می‌گوید.
یعنی از مرگ تو راضی است؟
- بله، باور نمی‌کنم، از کارگر می‌خواهد اتاق را ترک کند، موبایلش را برمی‌دارد و به شماره‌ای زنگ می‌زند. انگار با زن حرف می‌زند و اینکه می‌گوید کار «جسیکا» ساخته است و مشکلات رفع شده و بزودی به آرزویشان خواهند رسید.
چه آرزویی؟
- حس ششم من می‌گوید ازدواج، البته «بالامی» نیز با سر تکان دادن آن را تأیید می‌کند. اصلاً تصور نمی‌کردم که جوستین، شیطان باشد.
چرا شیطان؟
- او شیطان را هم درس می‌دهد، چند سیلی به صورتش زد و از اتاق خارج شد. منشی‌ام وقتی از او شنید من تصادف کرده‌ام، واقعاً ناراحت شد. جوستین گریه می‌کند. چه مرد بدذاتی و به سمت بیمارستان می‌رود. چه صحنه‌ای در بیمارستان است، جسمم در اتاق عمل است. شوهرم داد و فریاد می‌کند و با تهدید دکترها، زنده من را می‌خواهد. واقعاً هنرپیشه است و من چرا دیر فهمیدم، نمی‌دانم چه بلایی سر دخترم می‌آید.
در بیمارستان می‌مانی؟
- نه، در ماشین جوستین هستیم، با موبایل به همان کارگر «امانوئل» زنگ می‌زند و می‌گوید امیدی برای زنده ماندن جسیکا نیست و حتماً او می‌میرد و تو هم پول خوب می‌گیری و هم بعد از 6 ماه مقام خوبی در شرکت به تو می‌دهم. بعد هم به موبایل همان زن زنگ می‌زند، «کتی» صدا می‌زند، حرف‌های محبت‌آمیز و سپس وعده مرگ من را می‌دهد. می‌گوید وکالتنامه‌هایم را دارد و همه ثروت برای او است، انگار در مورد دخترم حرف می‌زنند. وای خیلی نامردی است، او با پرستار زندگی می‌کند و جوستین با «کتی»؛ دیوانه‌کننده است.
هنوز با جوستین هستی؟
- اصلاً نتوانستم تحملش کنم و به خانه‌مان رفتم. دخترم در حال بازی است، عکس من را بین اسباب‌بازی‌هایش گذاشته و با من حرف می‌زند. دوست دارم در همین جا بمانم.
«بالامی» چه می‌گوید؟
- می‌گوید دو نفر انتظارم را می‌کشند و باید برای لحظاتی به سمت آسمان برویم.
یعنی دنیای ارواح؟
- «بالامی» می‌گوید مرز بین زمین و دنیای ارواح است، یعنی قرنطینه خودمان و بالا می‌رویم.
می‌دانی با چه کسانی ملاقات داری؟
- حدس می‌زنم پدر و مادرم باشند. چقدر زیبا و نورانی هستند، پدرم نور زرد دارد و مادرم نور سفید. آنها می‌خندند و تلخی‌ای روی لب‌هایشان است. همدیگر را در آغوش می‌کشیم.
چگونه؟
- با انرژی‌هایی که از ذهن‌مان بیرون می‌آید، صدای نفس‌نفس‌های مادرم را می‌شنوم. پدرم می‌گوید که به خوابم آمده و تذکر داده مراقب جوستین باشم، اما من فراموش کرده‌ام.
یعنی روح‌ها به خواب انسان‌ها می‌آیند؟
- «بالامی» می‌گوید روح‌ها اکثراً در خواب کسانی هستند که آنها را دوست دارند. می‌خواهم نزد آنها بمانم و به زمین برنگردم، اما هم «بالامی» و هم پدر و مادرم می‌گویند در زمین مأموریتی دارم و آن برخورد با جوستین است و باید زنده بمانم.
چقدر نزد پدر و مادرت هستی؟
- خودم فکر می‌کنم بیش از 5 دقیقه نشده اما بالامی گفت که حدود 3 ماه زمینی در ملاقات بودم و الان 5 ماه از زمان حادثه می‌گذرد.
بعد از ملاقات به کجا رفتی؟
- در شرکت هستم، جوستین مطمئن شده من مرده‌ام و در حال چپاول شرکت و مهیای ازدواج با «کتی» است، امانوئل هم مشاور ارشد او شده است. وقتی خنده‌هایش را می‌شنوم، دیوانه می‌شوم.
از «بالامی» بپرس چرا به دنیای ارواح نرفتی؟
- می‌گوید نیازی به کلاس‌های درس و پالایش نداشتم، روحم در درجه بالایی بود و چون باید به زمین بازگردانده می‌شدم، نیاز به این کار نبود. باید در زمین می‌چرخیدم و خیانت‌ها را می‌دیدم.
نمی‌گوید کی این سفر زمینی تمام می‌شود؟
- لازم نیست بگوید، او مرا به بیمارستان برد و خواست بالای پیشانی‌ام بایستم. وقتی ایستادم، دستی به سمت من تکان داد، فهمیدم دیگر بالامی را نخواهم دید. من مانند یک کشو از پیشانی وارد بدنم شدم و چشم‌هایم را باز کردم.
وقتی دوره هیپنوتیزم تمام شد، دکتر مورفی که حیرت دو تن از اعضای هیأت مدیره را می‌دید، اعلام کرد که «جسیکا» در سلامت کامل به‌ سر می‌برد و...

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و دویست
 - شماره هشت هزار و دویست - ۱۶ خرداد ۱۴۰۲