دلاوران ناوگروه ۸۶ در آغوش خانواده
در شدیدترین شرایط رطوبتی به بندر رسیدیم، جوری که انگار هوا قصد خفه کردن ما را داشت، اما ظاهراً بار دلتنگی عدهای دیگر گرمای هوا را از یادشان برده بود.
روبهروی ما خانوادههایی با حسی توأمان از دلتنگی و غرور با گلهایی مدل به مدل در دست، چشم به دریا دوخته بودند؛ چشم به دریایی که عزیزانشان را همین هشت ماه پیش در کنار آن به خدا سپردند تا سفری به دور دنیا را آغاز کنند.
انتظارم این بود که وقتی از آنها از این دوران بپرسم حتماً از سختی دوری و نبود مرد خانهشان بگویند، ولی در کمال ناباوری این موضوع اتفاقاً تنها چیزی بود که شاید خیلیهاشان اصلاً به زبان هم نیاوردند.
هرم داغی آفتاب همراه با رطوبت نفسها را تنگ کرده بود، ولی از چشمهای منتظران میشد شوق دیدار عزیزان را بهوضوح مشاهده کرد. در گوشهای از محل استقبال زنی جوان دست دو دخترش را گرفته بود و در آغوش یکی از آنها دست گلی بود که رنگ رزهایش را با لباس ملوانی پدرشان ست کرده بودند.
به سوی آنها رفتم و در مورد حسشان سؤال کردم که چه در این ایام بر شما گذشته است، همسر یک ملوان همچون همسران شهدای ایام دفاع مقدس سرش را با افتخار بلند کرد و از اینکه شوهرش جزئی از این افتخار برای ایران اسلامی است، سخن گفت. او گفت امروز روز دختر است، با دخترانش آمدهایم تا این افتخار را به او تبریک بگوییم. میگفت برای اعتلای وطنش حاضر است، چند بار دیگر هم کودکان را به تنهایی بزرگ کند.
در همین حال بودم که مادری کهنسال نظرم را جلب کرد؛ بهسختی حرکت میکرد و در زیر آفتاب ایستاده بود. همین که به او رسیدم، خداقوتی گفتم هنوز سؤالم در مورد اینکه چه کسی از خانواده شما در ناوگروه است، تمام نشده بود که گفت: از سال ۵۷ تا امروز تمام فرزندانم را در این راه قرار دادهام تا نظام اسلامی را پاسداری کنند. فرزندانم هر کدام در بخشی از نیروهای مسلح فعال هستند. ما مردم خودمان باید پشتیبان انقلابمان باشیم تا گزندی به آن نرسد. به فرزندم افتخار میکنم که در این ناوگروه، افتخاری برای مردم ایران است.
در همین حال و هوا بودم که ملوانان استقبالکننده نظم گرفتند و از دور چهره فرمانده این دلاورمردان، امیر شهرام ایرانی نمایان شد و همزمان ناوشکن دنا هم پهلو گرفت. خانوادهها همانند همان فیلمهای آرشیوی دوران دفاع مقدس که برای دیدن عزیزانشان به سمت اتوبوسهای برگشته از جبهه میرفتند به سوی ناوشکن حرکت کردند.
یکی برادرش را در آغوش میکشید، یکی برای دیدن پسرش اشک شوق میریخت و دختری نوجوان که بعد از هشت ماه پدرش را دیده بود، با گوشه چادر خود مرواریدهای افتاده از چشمش را پاک میکرد و پدر را بغل کرده بود.
همان مادر پیر با رسیدن ناوشکن دنا با پرتاب گل و صلوات از ملوانان استقبال میکرد، گویی آمدن پسرش قوتی وصفنشدنی در پاهایش ایجاد کرده بود.
در همین احوال یکی از ملوانانی که پیاده شده بود کودکی ۶ ماهه را در آغوش گرفت و به داخل عرشه ناوشکن دنا برد. در میان همهمه همکارانش متوجه شدم که این کودک در دوران مأموریت پدر به دنیا آمده و این اولین دیدار او با پدر قهرمان خود است که چه سخت است حال همسری آبستن که این ایام را بدون شوهر خود سپری کند و تنها دلخوشیاش افتخارآفرینی همسرش در دریاهای جهان باشد.
روی ناو در حال گفت و شنود با ملوانان بودم که پسری حدود ۹ ساله در میان دستان پدر پس از در آغوش کشیدن او که میزان شدید دلتنگیاش را نشان میداد به او گفت: میشود دیگر به سفر دریایی نروی و مرا به مدرسه ببری؟! پاسخ پدر اما مرا بیشتر متعجب کرد، او در پاسخ فرزند خود گفت: من این مأموریتها را میروم تا تو و همکلاسیهایت از هیچ چیز نترسید، راحت به مدرسه بروید و در حیاط فوتبال بازی کنید.
این پاسخ پدرانه در عین حال که ممکن است در نظر یک جمله باشد ولی در پس آن نشانه مهمی از ایمان و اعتقاد این دلاورمردان نیروی دریایی ارتش در ناوگروه۸۶ را حتی پس از گذراندن یک سفر ۸ ماهه و بسیار سخت بهخوبی به تصویر میکشد.