صفحات
شماره هشت هزار و صد و هشتاد و پنج - ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
روزنامه ایران - شماره هشت هزار و صد و هشتاد و پنج - ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲ - صفحه ۲۰

از دفتر خاطرات یک کتابخوار مستقر در نمایشگاه-4

«آقا» پرسیدند مخاطب کودک و نوجوان بیشتر چه می‌خرد و چه می‌داند

نفیسه سادات موسوی
پژوهشگر

ساعت از 8 گذشته بود و بعد از تحویل دادن غرفه به مسئولان حراست، راهی شده بودم بروم سمت خانه. مسیر شبستان تا پارکینگ را سلانه‌سلانه طی می‌کردم و انگار دلم نمی‌خواست بیرون از اتمسفر نمایشگاه نفس بکشم. دو روز گذشته، پنجشنبه و جمعه بود و ساعت پایان کار نمایشگاه که یکی دو ساعت بیشتر تمدید شده بود و با احتساب جمع و جور کردن کارها و تحویل لپ‌تاپ و پنکه و مودم، خیلی دیرتر از 8 راهی خانه می‌شدم و این پایان کار زودتر برایم ناخوشایند بود. چند دقیقه‌ای را هم در پارکینگ و نشسته در ماشین گذراندم. دل دل می‌کردم برای رفتن و نرفتن که ناگهان صدای زنگ گوشی، مرا به خود آورد. آقای رئیس با صدایی خالی از هرگونه احساس از من خواست اگر هنوز از مصلی خارج نشده‌ام به تشریفات بروم. با نگرانی و مرور اینکه چه کم کاری‌ای کرده‌ام که احضار شده‌ام، مسیر طولانی پارکینگ تا تشریفات را پرواز کردم. وقتی رسیدم، آقای رئیس و علی رمضانی هر دو در اتاق جلسات منتظر بودند. صحبت را خودم سرانداختم. پرسیدم چیزی شده؟ و پاسخ گرفتم: «تا کی می‌توانید بمانید؟»
بعد از هماهنگی با خانواده، دوباره پرسیدم چیزی شده؟ این بار از تسلط و اشرافم بر برگزیدگان جوایز ادبی در حوزه کودک و نوجوان سؤال کردند که باتوجه به اینکه مدتی‌ است دبیر کارگروه نوجوان مجمع ناشران انقلاب هستم، با خوشحالی از اینکه پاسخ سؤال را بلدم، شروع به گفتن کردم. حرف مرا قطع کردند و گفتند برویم سالن یاس.
در راه، در جواب نگاه پرسشگر من سکوت پیشه کرده بودند و منِ از همه جا بی‌خبر با خود فکر می‌کردم لیست جوایز که در وبگاه‌های مختلف هم قابل جست‌و‌جو بوده و نیازی به بیشتر ماندن من و پرسیدن از من نداشته‌اند. خلاصه حس می‌کردم یک چیزی این وسط درست نیست. به سالن یاس و غرفه کودک و نوجوان که رسیدیم، گفتند کتاب‌هایی که لیست کردی را از بین کتاب‌های غرفه جدا کن. جدا که کردم، مصرانه پرسیدم «میشه به منم بگید داستان چیه؟» اینجا بود که یکی از شیرین‌ترین پاسخ‌های زندگی‌ام را گرفتم. پاسخی که واقعاً نه فکرش را می‌کردم و نه حتی چشم انتظارش بودم. گفتند فردا صبح، رهبر انقلاب قرار است از نمایشگاه کتاب بازدید کنند و شما که دبیر نوجوان مجمع هستید، برای معرفی کتاب‌های کودک و نوجوان برگزیده در جشنواره‌های ملی انتخاب شده‌اید. یادم نمی‌آید جملات بعدی‌شان را! تنها چیزی که در لحظه از نظرم گذشته بود، این بود که حالا که چنین فرصت و ظرفیتی وجود دارد، اعتراض همیشگی خودم را در محترمانه‌ترین حالت بیان کنم. البته جوری که منجر به این نشود که هنوز دیدار اتفاق نیفتاده، نامم از لیست حذف شود.
بالاخره دل را به دریا زدم و گفتم: «کتاب‌های برگزیده که جای خود را دارند، من فکر می‌کنم باید کتاب‌هایی که مخاطب از آنها استقبال زیادی می‌کند و پرفروش هستند اما در بین جایزه‌گرفته‌ها به چشم نمی‌خورند را هم در این گزیده نمایش بدهیم. اگر رهبری قرار است با حضور در نمایشگاه و دیدن کتاب‌های منتخب، وضعیت‌شناسی نسبی جریان مطالعه در کشور را نیز دریابند، نشان دادن برگزیده‌ها به تنهایی نه تنها ناکافی است بلکه شاید از واقعیت مدل مطالعاتی کودک و نوجوان فاصله زیادی داشته باشد!» تأیید و قبول کردند؛ به همین راحتی!
معطل نکردم. کتاب‌ها را با دقت و وسواس جدا کردم و بردم در غرفه جوایز که در شبستان اصلی بود و در قسمت کودک و نوجوان چیدم.
***
صبح زود، بعد از حاضر شدن در زمان و مکان مقرر و گرفتن مجوز ورود به سالن، کتاب‌ها را از نظر گذراندم و با خود فکر کردم که گیرم رهبر در این غرفه توقف کنند و فرصت گفت‌و‌گویی هم پیش بیاید، چطور به ایشان بگویم اینجا قرار است کتاب‌های برگزیده در جوایز ادبی را نمایش بدهیم اما چندتایی کتاب دیگر هم هست که بهتر است درباره‌شان صحبت کنیم.
با همین فکرها و دلهره ادا نشدن حق مطلب یا اشتباه گرفته شدن همه این کتاب‌ها به‌عنوان برگزیده، یک ساعت گذشت. نه گوشی همراه داشتم، نه کتابی که بخوانم. البته دورتا دور شبستان تا چشم کار می‌کرد، کتاب بود ولی یا غرفه‌داران هنوز نیامده بودند تا بتوان سراغ کتاب‌هایشان رفت یا رویش را نداشتم که کتاب‌هایی که برای فروش آورده‌اند را برای خواندن امانت بگیرم. کارت‌های بانکی‌ام را هم که همراه کیف و وسایلم بیرون تحویل داده بودم. ناچار مدام به همان اتفاق پیش رو فکر می‌کردم، مدل‌های مختلف پیش کشیدن مسأله را با خود تمرین می‌کردم و سعی می‌کردم فشارم را کنترل کنم. (پیام بهداشتی: صبحانه نخورده سر کار نروید، سر هیچ کاری!) کمی پیش از ساعت 9 بود که از همهمه‌ها متوجه حضور رهبر انقلاب در نمایشگاه شدم. البته ایشان از سمتی وارد شده بودند که ما می‌شدیم؛ انتهای راهرو و همین به دلهره‌ام افزوده بود. تمام مدتی که ایشان غرفه به غرفه وارد می‌شوند و گفت‌و‌گو می‌کردند، من مثل مرغ پرکنده سرک می‌کشیدم و محاسبه می‌کردم که حدوداً کی به ما می‌رسند تا اینکه لحظه موعود فرا رسید. به محض ورود پدر مهربان به غرفه جوایز، تمام دلهره‌ها جای خود را به عزمی جزم داد. سلام قرایی کردم و شروع کردم به ارائه کتاب‌های برگزیده که ایشان با جدیت و دقتی مدبرانه گفتند: «جایزه‌ها را کاری ندارم، پرفروش‌ها را بگو. می‌خواهم بدانم مخاطب کودک و نوجوان بیشتر چه می‌خرد و چه می‌داند» از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، انگار دنیا را به من داده باشند. گل از گلم شکفت و با اشاره به کتاب‌های مدنظر درباره‌شان صحبت کردم. هرچند روی‌هم بیش از چند دقیقه فرصت نداشتم اما خوشحال بودم که آنچه به نظرم درست‌تر می‌آمده را انجام داده‌ام؛ البته که به شکلی معجزه‌وار و با رزقی لایحتسب.

جستجو
آرشیو تاریخی