صفحات
شماره هشت هزار و صد و هشتاد و سه - ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
روزنامه ایران - شماره هشت هزار و صد و هشتاد و سه - ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲ - صفحه ۲۱

از دفتر خاطرات یک کتابخوار مستقر در نمایشگاه-2

پدر و مادرهای کلافه، بچه‌های گریان

نفیسه سادات موسوی
پژوهشگر

جایی هست اسم کتاب و کتاب خریدن و انتخاب از بین انبوه کتاب‌ها به میان بیاید و بچه‌ها حضور پررنگ نداشته باشند؟ حاشا و کلا! اصلاً یک پای ثابت همه رویدادهای کتابی کشور بچه‌ها هستند. بچه‌هایی که هنوز به اندازه ما بزرگ‌ترها آلوده فضای مجازی و سرگرمی‌های دیجیتالی نشده‌اند و حس ورق زدن کاغذ و دیدن تصاویر رنگ و وارنگ و شنیدن قصه‌های جدید، حسابی سر ذوقشان می‌آورد. بچه‌هایی که خود خرید آنقدر برایشان معنا و مفهوم ندارد که گشتن لابلای قفسه‌های بلند و رنگ به رنگ کتاب‌ها! بچه‌هایی که قبل از هر اطلاع و دانشی، چشم‌شان تصمیم می‌گیرد و چون دغدغه هزینه و پرداخت ندارند، با خیال آسوده می‌توانند ساعت‌ها بنشینند و ده‌ها و صدها و هزاران کتاب را ورق بزنند و دنبال آنی بگردند که سنجاقشان کند به کتاب و بعدش هم که مشخص است. مستقیم بروند روی مغز پدرمادرهایشان که الا و بالا همین را بخر برویم خانه!
اما همین بچه‌ها ظرفیت بزرگ‌ترها را که ندارند! سر بیست دقیقه خسته می‌شوند و چنان برگی که به اولین باد پاییزی از درخت به زمین می‌افتد، پخش می‌شوند کف زمین و گریه و زاری سر می‌دهند که خسته شدیم و بس است و برگردیم خانه و به هیچ صراطی هم مستقیم نمی‌شوند. تکلیف پدر و مادرهای بیچاره این وسط چیست؟ پدر و مادرهایی که فداکارانه اول سالن کودک و نوجوان را برای گشتن در نمایشگاه انتخاب کرده‌اند که بچه‌ها کمتر اذیت شوند. اما حالا که کار بچه‌ها در ظاهر تمام شده، دیگر حقی برای پدر و مادر قائل نیستند. پدر و مادر هم که کلی تلاش کرده‌اند و وقت خالی پیدا کرده‌اند و مرخصی گرفته‌اند و این همه راه را تا اینجا آمده‌اند، اصلاً به برگشتن و نیمه‌کاره رها کردن نمایشگاه‌گردی‌شان فکر نمی‌کنند. همین می‌شود نقطه آغاز جنگ جهانی سوم! بچه‌ها بر خستگی پافشاری می‌کنند، پدرمادرها بر حرف خود. بچه‌ها گریه می‌کنند، پدرمادرها بی‌توجهی. بچه‌ها جیغ می‌کشند و پا بر زمین می‌کوبند، پدرمادرها لج می‌کنند و کم‌کم ادبیات تهدیدآمیز نمایان می‌شود: «دیگه هیچ جا با خودم نمی‌برمت!»، «بار آخر بود که باهم اومدیم جایی»، «از امشب تا یک هفته پلی‌استیشن تعطیل!»
اینجاست که آه از نهاد همه برمی‌آید. همه یعنی هم بچه‌های بی‌نوا و هم پدر و مادرهای بخت برگشته، هم حتی سایر بازدیدکنندگان. بالاخره سروصدای گریه و بدخلقی و کل کل بچه‌ها روی اعصاب همه راه می‌رود دیگر!
همین امروز که برای به روز کردن کتاب‌های خوب چاپ جدید، دو سه ساعتی را در سالن کودک و نوجوان گذراندم، این مسأله بیش از هر سال به چشمم آمد. البته که به چشم و گوشم! پدر و مادرهای مستأصل و کلافه، بچه‌های ولو کف زمین و گریان، مردم به ستوه آمده از این سروصداها. ناخودآگاه به هر مسئولی که می‌رسیدم از او درباره اینکه چرا کسی این بچه‌ها را گردن نمی‌گیرد سؤال می‌کردم. سؤال می‌کردم و البته پاسخ درستی نمی‌گرفتم. یکی می‌گفت خب بچه را با خود نیاورند. یکی می‌گفت باید برای سرگرم کردن بچه چیزی با خود می‌آوردند. یکی می‌گفت خب بروند در نمازخانه بچه کمی استراحت کند، خسته شده طفل معصوم! و خلاصه هیچ کس هیچ مسئولیتی را متوجه خود نمی‌دانست.
عجیب به نظرم آمد. مگر می‌شود رویدادی با پیشینه‌ای چند ده دوره‌ای برگزار شود و هیچ تمهیدی برای یکی از بزرگ‌ترین مشکلات آن اندیشیده نشده باشد؟ بچه‌ها به‌عنوان یکی از اقشار اصلی حاضر در نمایشگاه، از حداقلی‌ترین امکانات و تسهیلات هم برخوردار نیستند. یعنی اصلاً کسی آنها و نیازهایشان را به رسمیت نمی‌شناسد که بخواهد برایشان کاری بکند. کف خواسته یک خانواده فرزنددار، مهیا بودن فضایی برای سپردن یکی دوساعته بچه‌ها به آنهاست. فضایی بزرگ و دلباز و امن، با تجهیزات بازی و نقاشی کودک و حضور چند مربی ماهر و کارآزموده. من حتم دارم حتی اگر این خدمات در ازای هزینه ارائه شود، باز هم استقبال خوبی از آن خواهد شد. دعای خیر سه دسته هم نصیب مسئولان می‌شود: بچه‌های زود خسته شونده، پدر و مادرهای طفلکی و سایر بازدیدکنندگان!

 

جستجو
آرشیو تاریخی