داستان جنایی
لبهای دوختهام!
از وقتی چشم باز کردم یک دیوار را مقابل خودم میدیدم؛ دیواری که اجازه نمیداد نور خورشید، آزادانه صورتم را لمس کند. حتی 7 سالگی که به مدرسه پا گذاشتم تازه آنجا با اسم خودم آشنا شدم چرا که تا آن زمان یا آبجی، یا دختر، یا هوی بچه صدایم میزدند. همینطور گذشت تا اینکه 12 ساله شدم و روزی دلم را به دانشآموز پسری دادم که هر روز مقابل مدرسهام میایستاد. حتی یک روز نامم را پرسید اما من آنچنان سرخ شدم که دوباره نام خودم را که فقط در مدرسه برده میشد از یاد بردم.
زمان گذشت و من از ترس برادرانم و فامیل بدون اینکه چشمم به چشم کسی بیفتد راه مدرسه را تا خانه طی میکردم تا از یک چهاردیواری به چهاردیواری دیگری برسم. در نهایت 16 ساله شدم که همه جرأت خود را جمع کرده و به همان پسری که یک بار در 12 سالگی نام مرا پرسیده بود، دل دادم.
علی هم عاشقم شده بود و هر روز با هم وقت بیشتری میگذراندیم اما حد و حدود را من تعیین کرده بودم.
با علی در نهایت تصمیم گرفتیم که از دیار خود فرار کنیم و با یکدیگر در جای دورتر از آنجایی که برایمان وطن نبود، وطنی نو بسازیم و ساز دوست داشتن در آن حاکم کنیم. با این تفاوت که پای سفره عقد نشستیم؛ اتفاقی که برای نخستین بار خودمان نیز به آن راضی بودیم. زندگی ما مثل دو کبوتر عاشق با علی شروع شد اما حقیقت زندگی چیز دیگری بود. زمان باعث شد آن شعلههایی که قبل از ازدواج وجودمان را میسوزاند، خاموش و آن رؤیاهای زیبا تبدیل به کابوس شوند.
علی زیر بار فشارهای زندگی معتاد شده بود و من نمیدانستم که باید با آن سن کم چه کار کنم. در نهایت تصمیم خودم را گرفتم و برای طلاق اقدام کردم اما این بار نیز دوباره با دیوار خانواده برخورد کردم. آنها امروز حاضر بودند که کنار آن معتاد با همسر دومش، با بدبختی زندگی کنم اما با برگه طلاق به خانه برنگردم.
پس خودم طلاق گرفتم و با طلاهای روز عقد و عروسی راهی تهران شدم. یک سال اول فقط دست و پنجه نرم کردن با افسردگی بود و طلاهایم آنقدر بودند که کفاف زندگیام را بدهند تا اینکه در سال 99 گرانی مسکن باعث شد، هر جور که شده سرکار بروم. کافه، رستوران، سفرهخانه و.... را برای کار کردن انتخاب کردم اما گرانیها هر روز بیشتر از روز قبل کمرم را خم میکرد. پس در شیفت روز در یک بنگاه مشاوره املاک کار پیدا کردم و شیفت شب نیز در کافه کار میکردم. جنازهام با کار کردن زیاد به خانه میرسید اما باز هیچ چیز جور در نمیآمد. سنی هم نداشتم و تنها 27 ساله بودم.
خدا لعنت کند مرا! هرروز کابوس، هرروز بیخوابی، هر روز ترس از اینکه الان فلان فرد خفهام میکند، هر روز عذاب و... ای کاش هیچ وقت حرف آن مرد را گوش نمیکردم. ای کاش با همان پسری که مرا در همین تهران دوست داشت ادامه میدادم و امروز به این نقطه نمیرسیدم؛ نقطهای که سرآغازش در همان اواخر سال 99 بود که مرد جوان با خودروی پورشهاش روبهروی بنگاه املاک ما ترمز زد و برای دیدن صاحب کار من که رفیق اوست، وارد شد. بعد از سلام و احوالپرسی، چهره خسته مرا که دید، گفت: حیف نیست که جوان به این زیبایی هستی و شبانهروز برای چندصدهزار تومان کار میکنی؟ گفتم چارهای ندارم که پیشنهادی به من داد. پیشنهاد وسوسه انگیزی که میتوانستم از شر گرانی کمرشکن اجاره مسکن خلاص شوم و تازه درآمد خوب هم داشته باشم اما من قبول نکردم.
تابستان 1400 شده بود. استرس همه وجودم را به خاطر تماسی که صاحبخانه باید بزودی با من میگرفت تا قیمت اجاره را مشخص کند، فرا گرفته بود. مصرف سیگارم دو برابر و مصرف غذایم نصف شده بود تا اینکه بالاخره تماس گرفت و قیمت اجاره را دو برابر کرد.
راهی بنگاه شدم که در میانه راه با حرفهای صاحبخانه که در سرم میپیچید حالم بد شده و زمین خوردم. وقتی به هوش آمدم، مردان زیادی را دور خودم دیدم که میخواستند به من کمک کنند اما در نگاههایشان چیز دیگری حس میکردم، پس دوباره وقتی حالم سرجایش آمد و به راه افتادم، فکر آن پیشنهاد دوباره به سرم افتاد و تا مغازه دربارهاش فکر کردم. وقتی به بنگاه املاک رسیدم، آن جوان پورشهسوار نیز حضور داشت.
این بار من پیشقدم شدم که او ابتدا کمی ناز کرد و بعد گفت من باید شرایط او را نیز قبول کنم. او گفت باید وقتی صیغه من شدی بچه هایم را در نبود همسرم نگه داری و او نداند صیغهای هستیم، همچنین هر روز به خانهام بیایی و بعد به آپارتمانی که من در اختیارت میگذارم بروی آنجا هم باید همه تصور کنند سرایداری!
خیلی تحقیر شدم و پذیرفتم. از فردای آن روز دیگر اجازه نداشتم سرکار بروم، برده این مرد شده بودم، از بچههایش پرستاری میکردم و هروقت همسرش را میدیدم، هم خجالت میکشیدم، هم حسادتم گل میکرد!
هر روز با دنیایی تحقیر به آپارتمانی که مثل زندان بود میرفتم و شبها گریه و جیغ شده بود تنها راه بیرون ریختن عقدههایم.
آن مرد خودخواه برخوردهای زشتی با من داشت. نزد همسرش رفتارش با من به اندازهای حقارتآمیز بود که گاهی میخواستم همانجا نزد همسرش آبرویش را ببرم، میدانست عاشقش نیستم و میدانستم من را فقط برای هوسرانیاش میخواهد.
آن روز شوم وقتی هنگام غذا دادن به پسرش ناخواسته ظرف سوپ روی زمین افتاد و مقداری از سوپ داغ روی پاهای بچهاش پاشید، سیلی محکمی به صورتم زد.
تا شب صدای سیلی و توهینهایش در گوشم پیچیده بود، وقتی به خانه رسیدم دعا دعا کردم نزدم نیاید اما ساعت 12 شب بود که کلید در خانه چرخید و او با لبخندی به چهرهاش داخل شد، انگار نه انگار و خواست ببخشمش! میدانستم دارد فیلم بازی میکند و نمیخواستم ببخشمش.
ساعت 2 نیمه شب بود و آن مرد خودخواه را دیدم که خوابیده است، بلند شدم و به آشپزخانه رفتم وقتی چاقو را برداشتم در تیغهاش چهره خسته، شکسته و پر از نفرت خودم را دیدم و...
حالا در اتاق کوچکی در زندان منتظر سحرگاه آخرم هستم، آینهای نیست که چهرهام را ببینم. و اتاق تاریک است.