داستان جنایی

لب‌های دوخته‌ام!

از وقتی چشم باز کردم یک دیوار را مقابل خودم می‌دیدم؛ دیواری که اجازه نمی‌داد نور خورشید، آزادانه صورتم را لمس کند. حتی 7 سالگی که به مدرسه پا گذاشتم تازه آنجا با اسم خودم آشنا شدم چرا که تا آن زمان یا آبجی، یا دختر، یا هوی بچه صدایم می‌زدند. همین‌طور گذشت تا اینکه 12 ساله شدم و روزی دلم را به دانش‌آموز پسری دادم که هر روز مقابل مدرسه‌ام می‌ایستاد. حتی یک روز نامم را پرسید اما من آنچنان سرخ شدم که دوباره نام خودم را که فقط در مدرسه برده می‌شد از یاد بردم.
صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و صد و هشتاد و سه
 - شماره هشت هزار و صد و هشتاد و سه - ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲