سرنوشت تلخ دختر یک اعدامی
به مامانم بگو بره بیرون.اگر باشه حرف نمیزنم.بعد ازهدایت مادر به خارج از اتاق خود را معرفی کرد و ماجرا را اینگونه شرح داد. من نادیا هستم.
مامانم چرا منو آورده اینجا؟ اون که خوش به حالش شد. منم مشکلی ندارم. وقتی برای من مهم نیست، چرا باید برای اون مهم باشه؟ اصلاً چرا آبرومو پیش مادر نذیر برد؟ چرا خواهرشو تهدید میکنه؟ چرا برادرشو کتک زده؟ من خودم رفتم پیش نذیر ما عاشق هم بودیم.اگر بخواد این کارشو ادامه بده با پسرای دیگه هم میرم. بعد از گریههای پی در پی و با چهرهای برافروخته از خشم ادامه داد: مامانم 6 ساله طلاق گرفته. بابام فروشنده مواد مخدر بود وبعد از طلاق مادرم اعدامش کردند.مامان اصلاً اجازه نداد بعد از مرگ بابام سر مزارش بریم.
حسابی تنها شدیم. چون جایی رو نداشتیم، مامانم، من با خواهر بزرگم و دو برادر کوچیکم رو برد خونه مادربزرگم. خواهر بزرگم همون سال با یکی از مشتریهای بابام که دوست شده بود ازدواج کرد و رفت یه شهر دیگه. مامان تو یه کارخونه مشغول کار شد صبح ساعت 6 میرفت و 10 شب برمیگشت خونه. منم با برادرام که میرفتم مدرسه و بعدش خونه.مادربزرگم کلی غر میزد. دعوامون میکرد.
از دستش خسته شده بودم. شب که به مامانم میگفتم بدتر منو دعوا میکرد. کلی براش تو خونه کار میکردم ولی منت میذاشت سرمون که من خونه مفت به شما دادم.کلافه شده بودم، معنی زندگی رو نمیفهمیدم، زمان برام بسختی میگذشت، درس و مدرسه برام مفهومی نداشت. 5 سال توی این شرایط بودم.تا اینکه سال گذشته یه خانمی در خونه رو زد. در رو باز کردم تو دستش یه دیس پلو که چند تیکه مرغ کنارش بود رو به من داد و گفت: من همسایهتون هستم. امروز کلی مهمون داشتیم و زیاد غذا درست کردم. اضافه شو برای چند همسایه و شما آوردم. امیدوارم از مزهاش خوشتون بیاد. غذا رو با مادربزرگ و برادرام خوردیم. خیلی خوشمزه بود. روزها و هفتههای بعد که تو کوچه میدیدمش سلام میدادم و از این اتفاق لذت میبردم. خیلی احساس مهربونی و دوستی و حتی مادری بهم میداد.کم کم بیشتر دوست شدیم و هر روز میرفتم خونهشون، براش وضعیت خانوادگیمون روتوضیح داده بودم. یه پسر داشت به اسم نذیر.23 ساله و کارگر. تقریباً هر بار که میرفتم خونهشون با هم غذا میخوردیم و... تا اینکه چند ماه گذشت به نذیر وابسته شدم. دوست داشتم هر روز ببینمش. گاهی بیرونم میرفتیم. یه روز که مادرش نبود، از لحاظ احساسی بیشتر به هم نزدیک شدیم و... چند هفته بعد به دوست مامانم گفتم میشه مامان رو راضی کنی با نذیر ازدواج کنم؟ مامانم که متوجه شد کلی کتکم زد. با مادر نذیر دعوا کرد. پول زور از اونها گرفت. به داییم گفت که مادر و خواهر نذیر رو اذیت کنه تا ازاین محله برن. مادر نذیر هم گفت ما دوست نداریم پسرمون با تو ازدواج کنه. من فقط به این دلیل که بیپناه بودی و مادرت نبود از تو حمایت میکردم و غذای گرم میدادم. دارم فکر میکنم همه اینها به خاطر کارای مامانم بود که اونا از من بدشون میاد. مامانم آبرومو برد.حتی نذیرهم گفت منم برای ازدواج تو رو نمیخوام.مامانم مقصره و نباید این کار رو باهاشون میکرد.الان روم نمیشه تو محله برم و نذیر و خانوادهشو ببینم.کنکورم دارم ولی شرکت نمیکنم. من اون خانواده رو دوست دارم.چون واقعاً بوی زندگی میده خونه شون. اما خونه ما بوی مرگ میده.
نگاه کارشناسی
فتانه ورمزیار روانشناس بالینی
طرحواره یعنی چه؟ وقتی بچههای ما به دنیا میان، هیچ طرحی از دنیا و آدما تو ذهنشون نیست و یک ذهن خالص و خالی از هر گونه طرحی رو دارن.از همان لحظه تولد با ارتباطها - اتفاقها و تربیتی که هر فردی در خانواده خودش داره کم کم تو ذهنش طرحها یا چهارچوبهایی از زندگی، ارتباطات، دنیا، خودش و... شکل میگیره و این طرحها تو ذهنش تا آخر عمرش میمونه و باعث میشن رفتارهایی بر اساس همون ذهنیت انجام بدن. در مورد حاضر که از کودکی در خانوادهای بیتوجه به نیازهای کودک رشد کرده (غفلت پدر به دلیل مشغله کاری و فروشندگی مواد مخدرو تعارضات زناشویی و غفلت مادربزرگ و نادیده گرفتن نیازهای اولیه نوجوان و ...) کودک این ذهنیت را پیدا میکنه که هیچ کس به من محبت نمیکنه و منو دوست نداره و در بزرگسالی تو هر رابطهای وارد بشه نسبت به اینکه چقدربهش محبت میکنن حساس میشه به این میگن طرحواره محرومیت هیجانی : عدم دریافت مهر - محبت - نوازش و دیده شدن از طرف والدین، مدرسه و جامعه.
طرحواره دیگر، نقص و شرم: که در مورد حاضر به دلیل زندگی در خانوادهای که به دلیل غفلت و نادیده گرفته شدن و بیان مادربزرگ: که تو اگر خوب بودی و مامانت دوستت داشت سرکار نمیرفت و به شما رسیدگی میکرد و... باعث به وجود آمدن این ذهنیت باشد که من دوست داشتنی و با ارزش نیستم، من نقص دارم و... بنابراین در هر ارتباطی که قرار بگیرد احساس شرم، اضطراب، حقارت، احساس گناه و پوچی میکند.
همین طرحوارهها باعث میشن فرد رفتارهای نادرست و اشتباهی انجام بده. در مورد حاضر به دلیل طرحواره نقص و شرم از خودش چیزهای منفی میگه، خود تخریبی داره و زیادی تواضع نشون میده و کاری میکنه که دیگران تحقیرش کنن و او را جدی نگیرن. (من مقصرم نذیر مقصر نیست من گفتم رابطه بگیریم و...)
درطرحواره محرومیت هیجانی مراجعه کننده برای به دست آوردن توجه و ارزشمندی خود در رابطهای قرار میگیرد که باید تلاش کند که رها نشود (پیشنهاد ازدواج) چون نیاز شدید به عشق و محبت و دیده شدن دارد حتی به دروغ هم شده ،باید عشق را دریافت کند و تلاش کند توسط فرد مقابل تکمیل شود.