در حافظه موقت ذخیره شد...
روایت باورنکردنی از بهبود یک دختر نوجوان در دامن پرمهر زاگرس
شکست طلسم سکوت گلنار زیر سایه درخت بلوط
به گزارش خبرنگار«ایران»؛ آن روز همه بچهها آمدند، میگفتند قرار است «کوه مرا صدا زد» را بخوانند. انگار دلتنگی کوهها را آدمها هم فهمیدهاند. نمیدانم این بار کوه چه کسی را صدا زده بود.
بچهها که جمع شدند گلنار هم آمد یا شاید کمی قبلتر آمده بود و حتی سکوت هم متوجه حضورش نشده بود.
دخترک ریز جثه بود، نگاه میکرد. گمشدهای داشت که خودش هم نمیشناختش. روزها و روزها گلنار میآمد. با همان شلوار ورزشی و پیراهن قرمز، موهای گلنار زیر روسری مادرش کودکانهتر نشان میداد؛ نگاه میکرد.
«بایرامی» به مرگ بابای جلال رسیده بود. کاش میدانستم کدام کوه صدایش زده بود.
سکوت همیشگی گلنار اما برای من سنگینتر بود. یکبار یکی از بچهها گفت که یکی در روستا به گلنار گفته لال مرده. شاید هم او نمیخواست مثل بقیه حرفهای همیشگی را بزند. گلنار به شنیدن بسنده کرده بود. شاید هم شنیدن قصه را بیشتر دوست داشت.
نگاهش اما جور دیگری بود. خیلی حرف است هر روز آن همه راه را با پاهای کودکانهات بیایی پیش درخت بلوط و زل بزنی به لبهای قصهگوها و ادامه خط داستان را برگردی به روستا. چطور میشود روزی چند ساعت راه رفتن و شنیدن فقط به نگاه ختم شود؟
گلنار تمام واژهها را نگاه میکرد. یکی از بچهها میگفت هیچ وقت حرف زدن گلنار را ندیده است. بعدها آدم بزرگها به همدیگر میگفتند دخترک نه اینکه لال باشد لکنت خیلی شدیدی دارد.
چقدر تلخ بود دیروز. مربی از گلنار پرسید از کجای قصه خوشاش آمده و گلنار فقط گریه کرد. باز هم ترجیح داد به جای حرفها به چشمانش پناه ببرد. گویی گریه کرد که چشمهایش برای نگاه کردن به قصههای بعدی آماده باشند. گریه کرد و آرام شد؛ نگاه میکرد.
دیگر کم بود درخت بلوط تمام سایهاش را جمع کند زیر شاخهای که بالای سر گلنار بود. آدم دلش میخواست قلوهسنگهای زیر پایش نرمتر باشند تا آن دمپاییهای کهنه کف پایش را اذیت نکند.
نگاه گلنار اما همان بود هنوز. بیشتر از یک سال گذشته بود. نزدیک بود به تابستان دوم برسیم. نگاه گلنار که تا اخترک شازده کوچولو ادامه داشت صدای تمام کوهها را قطع کرده بود.
آری آن روز آن درخت بلوط در گوش گلنار زمزمه کرد «دیگر سکوت بس است، حرف بزن، کودکان زاگرس منتظر تو هستند» همه به همراه درخت بلوط منتظر شنیدن صدای گلنار بودند.
بچهها داستان میهمانهای ناخوانده را میشنیدند. گلنار لبخند میزد. او شروع کرد به خواندن «من که جیک و جیک میکنم برات... تخم کوچیک میکنم برات... بذارم برم... بذارم برم...؟»
آن روز لبخند گلنار میهمان ناخوانده درخت بلوط بود. حالا دخترک زیر درخت بلوط برای بچهها قصه میخواند.
بچهها با قصهخوانی گلنار به واژهها نگاه میکنند. گلنار پیش درخت بلوط خندید.به گزارش «ایران»، این روایتی کوتاه از داستان دو سال تلاش گلنار، دختر اهل روستاهای استان کهگیلویه و بویراحمد بود که با تلاشهای بنیاد زاگرس که در روستاهای این استان برای کودکان جلسات کتابخوانی در زیر درختان بلوط برگزار میکنند، توانست لکنت زبان شدید خود را برطرف کند و به یکی از مربیان برجسته این منطقه در آموزش کتابخوانی برای کودکان تبدیل شود.
بنیاد زاگرس سالهاست در این منطقه با ترویج کتابخوانی و ساختن مدرسه و کتابخانه توانسته بخش بزرگی از فرزندان ایران را در این منطقه با «یار مهربان» آشنا کرده و طعم شیرین مطالعه را به کام آنها شیرینتر کند.