کتابخانه‌تکانی؟ استغفرالله...

حلول روح اومبرتو اکو در کالبد یک کتاب‌باز

محمدعلی یزدانیار
دبیر گروه کتاب (نویسنده میهمان)


ماجرا از آنجا شروع شد که خانم «آیه طائبی» دبیر گروه زندگی از من سؤالاتی در مورد «خانه‎‌‌تکانی کتابخانه شخصی» که قرار بود پرونده‌ای برای مطالب یکی از شماره‌‌های هفته‌نامه باشد پرسید. پرسیدن سؤالاتی در این زمینه از من و به طور کل صحبت در مورد «خروج همیشگی کتاب‌ها از قفسه‌های کتابخانه شخصی» انداختن آتش است در لانه زنبور و حال چرا صحبت از چنین مسائلی در برابر من بسیار حساس است؟ بدین دلایل...

روی خوش سکه
اول اینکه اصلاً مگر کتابی که وارد کتابخانه شخصی شد از آن خارج هم می‌شود؟ این چه صحبتی است قربان شکل ماهتان بشوم؟ من این همه خون دل خورده‌ام، از شکم و تن و بدن و سر و وضعم زده‌ام، زیر میلیون میلیون قرض و قوله رفته‌ام که این کتاب‌ها را دانه به دانه بخرم. برای خرید خیلی‌هایشان کلی مطالعه کرده‌ام بلکه کتاب بدی، یا ترجمه نامناسبی نباشد، در طی هفته کلی وقت برای فهرست‌برداری، تمیز کردن و مرتب نگه داشتن کتاب و کتابخانه صرف می‌کنم که یک نفری، هر کسی هم که باشد سرش را پایین بیندازد و بیاید صاف دست بگذارد مثلاً روی «سلاخ‌خانه شماره پنج» و بگوید «تعریف این را خیلی شنیدم»؟ شنیدی که شنیدی! به من چه اصلاً؟ برو برای خودت یکی بخر و بخوان.
نکته دوم هم این است که بله، کتابخانه اتفاقاً رسیدگی مداوم نیاز دارد، باید هر هفت هشت روز یک بار دستمالی روی کتابخانه و کتاب‌ها کشید و حتماً ماهی یک بار کتابخانه را با دقت و جدیت تمیز کرد. کتاب طبیعتاً از کاغذ تهیه شده و کاغذ متأسفانه یکی از آن ساخته‌های دست بشر است که با اکسیژن خیلی راحت واکنش می‌دهد. بنابراین نگهداری کتاب برای یک کتابخوان از اوجب واجبات است. اما معنی «خانه تکانی» اینجا این نیست که آدم کتاب‌های خوانده را بردارد ببرد بفروشد یا به دیگران هدیه بدهد، وای بر من اگر چنین خطایی کنم. خانه تکانی یعنی کتاب‌ها را دوباره مرتب و منظم مثل هزاران دانه یاقوت کنار هم بنشانم.

روی واقعاً ناخوش سکه
چند سال پیش دوستی داشتم که یک بار کل کتابخانه‌اش را به یکی از مراکز تبادل کتاب برده و برای فروش گذاشته بود، هر پولی بابت آن کتاب‌ها به دست می‌آورد یا همانجا کتاب‌های جدید تهیه می‌کرد یا می‌گرفت و می‌رفت انقلاب و همه را خرج کتاب می‌کرد. بعد باز همین کتاب‌های جدید را وارد همان چرخه قبل کرده و با هزینه‌ای خیلی کمتر، تعداد بیشتری کتاب برای مطالعه به دست آورده بود. در این میان اگر کسی کتابی از او می‌خواست یا به راحتی هدیه‌اش می‌داد و یا قیمتی مشخص می‌کرد و به آن قیمت می‌فروخت. همین رفیق شفیق، دو جلد زبان اصلی هری پاتر و یک جلد هاکلبری‌فین در کنار ترجمه‌ای نایاب از داستان پداگوژیکی و ترجمه صالح حسینی از برادران کارامازوف و گزارش به خاک یونان را از کتاب‌های شخصی خودش به من هدیه کرد، کاری که حتی تصورش هم لرزه به اندام من
می‌اندازد.
هیچ خبر دارید 3300 جلد کتاب چقدر فضا اشغال می‌کند و چقدر وزن دارد؟ فضایش به صورت روی هم و بدون چینش اندازه یک کامیون خاور مخصوص اسباب کشی است و وزنش اندازه دو کامیون خاور پر از لوازم منزل است. حالا من را در نظر داشته باشید که نزدیکی هر پایان مدت زمان اجاره نگرانی جابه‌جایی اینها را دارم و در هر بازدید از هر منزلی مهمترین فکر و خیالم این است که آیا کتاب‌ها در این منزل جا می‌شوند یا نه.
من در زندگی خودم به دو دسته از آدم‌ها غبطه می‌خورم. یکی از دسته‌ها ربطی به بحث امروز ما ندارند بنابراین از خیر نام بردنشان می‌گذرم. اما دسته دیگر کسانی هستند که می‌توانند کتاب‌هایشان را بفروشند، ببخشند، هدیه بدهند و آنها را بدون عذاب وجدان جایگزین کنند. هم فشار مالی بسیار کمتری تحمل می‌کنند و هم مزیت‌های ثانوی بعدی را به دست می‌آورند. غبطه هم دارد، نه؟

نتیجه‌گیری
اینکه چرا در عین غبطه خوردن به آنها، رفتار آنها را پی نمی‌گیرم برمی‌گردد به اینجا که من جزو دسته اول کتابخوان‌ها هستم، دسته‌ای که به رهبری اومبرتو اکو ایمان دارند، همان اکویی که منزلی چند طبقه را تبدیل به کتابخانه کرده بود و می‌گفت «دلیلی ندارد من همه این 30-40 هزار جلد کتاب را خوانده باشم، من کتاب‌ها را کلاً دوست دارم.» من هم مثل آقایمان اکو باور دارم که این کتاب‌ها، حضورشان و دیدنشان از بزرگترین لذتهای زندگی است. هرچقدر که برای من مشکل ساخته باشند و هرچقدر که نگهداری سختی داشته باشند.
ما کتابخانه‌هایمان را نمی‌تکانیم، مرتب می‌کنیم.