از خانه تکانی میگوید
میگویند یلدا بلندترین شب سال است اما به نظر من، شب عید طولانیترین شب سال است. شب عید رسماً یک ماه طول میکشد. آنقدر هم شلوغ است و کار دارد که دیگر برای گردش زمین و حرکت ستارگان وقتی نمیماند. تاریک و روشن، همهاش شب عید است.
اسفندماه یا همان شب عید، رسوم و برنامههای مختلفی دارد از جمله خانه تکانی. رسمی که همه ما با آن خاطره داریم. شاید خانوادههایی باشند که یلدا یا حتی نوروز را آنطور به رسم اجرا نکنند یا دلخوشی از چهارشنبهسوری نداشته باشند اما همه خانهتکانی را جدی میگیرند و دقیق اجرایش میکنند.
به همین مناسبت سه نفر از متخصصان این رسم همهگیر را گرد هم آوردیم و گفتوگویی صمیمی با هم داشتیم که میخواهم برایتان تعریف کنم.
خانم بهار، مادربزرگ ریزنقش، مهربان و خندهرویی بود که اول از همه رسید. نشستیم و تا چای را برایش آوردم فرزانه جان و شیرین جان هم به جمعمان اضافه شدند. پس از گپ و گفتهای اولیه با عطر چای زعفرانی به همراه یک برش لیمو خشک و گل محمدی و پولکی، یخ جمع هم باز شد. راستش بابت این میهمانی خیلی اضطراب داشتم، وقتی قرار گفتوگو بگذاری با استادان خانهداری، نمیتوانی جلسه را به شکل عادی و نرمال برگزار کنی. اینجا جزئیات بیش از حد مهم میشود و خواهناخواه جلسه جایش را به یک میهمانی عصرانه میدهد و مصاحبه کننده هم میشود میزبان.
بدون اینکه من حرفی از علت این میهمانی بگویم، فرزانه خانم گفت: «چه خوب موقعی دعوت کردی، اگه یک هفته بعد بود، من یکی که دیگه وقتی برای میهمانی نداشتم.» خانم بهار گفت: «راست میگه، من هیچوقت اسفندماه جایی نمیرم. شب عیده و خونهتکونی، اصلاً وقت نمیشه.» اما شیرین جان خندید و گفت: «اما من همیشه برای مهمونی آمادهام، مخصوصاً وقتی خودمونی و بدون تکلف باشه.»
شرایط خودبهخود جوری پیشرفت که میتوانستم سؤالاتم را در قالب همان گفتوگوهای خودشان بپرسم و حسوحالشان را عوض نکنم. پس شروع کردم و در ادامه همین صحبتهایشان گفتم:
خانهتکانی برای شما یادآور چه حسیه؟
خانم بهار گفت: «خوشحالی، من همیشه از دورهمی و میهمانی حس خوشحالی دارم، حالا که عید هم داره میاد.»
شیرینجان گفت: «نه والله، اجبار، فقط اجبار، از روز اول زندگی خونه تکونی واسه من حس اجبار داشت و اصلاً دوستش نداشتم، اگه به خودم باشه نمیکنم، توی طول سال، آروم آروم کارهام رو انجام میدم.»
فرزانه جان لیوان چایش را روی میز گذاشت، کوسن پشتش را صاف کرد و گفت: «ولی برای من هم حس خوبیه، ترکیب بوی پودر و افشانه آب که حس بارون میده برام اولین نشونههای عیده، حس بهار و نو شدن و میهمانی»
شیرین جان گفت: «پس خستگیش چی؟»
من هم همین مفهوم را به شکل دیگری نوشته بودم که ازشان بپرسم و حالا شیرین جان پرسیده بود و معلوم بود به نظر خودش خانه تکانی خیلی کار خستهکنندهای است.
خانم بهار خندید و گفت: «خب البته خستگی هم داره اما نتیجهاش خیلی جذابه، هیچ چیز خوبی که ساده به دست نمیاد، میاد؟» لحن مادرانه خانم بهار در همه صحبتهایش جاری بود. فرزانهجان و شیرینخانم از لحاظ سنی تقریباً جای مادر من بودند اما خانم بهار جای مادر همهمان بود، همان حسوحال مادرانه را هم منتقل میکرد. دلسوز، مهربان و همیشه در حال آموزش زندگی.
فرزانه جان گفت: «برای من هم خستگی داره اما شبیه خستگی بعد از پیکنیک، دلپذیره» فرصت را غنیمت دیدم و گفتم: «به نظرم یه تفاوتهای اساسی اینجا وجود داره،
خانهتکانی برای شما یک کار جمعیست یا فردی؟»
خانم بهار گفت: «معلومه که جمعی. زنگ میزنم به دخترها و پسرم با بچههاشون بیان و خونه تکونی کنیم. بچهها که میان همه وسایل رو میریزیم بیرون و رسماً خونه تکونی شروع میشه. جابهجا کردن مبلها و فرشها و اینطور کارهای سنگین به عهده آقایونه. تمیزکاریهای جزئی و شستوشوها به عهده خانمها. از بزرگترها هم شروع میکنیم و بعد همه با هم میریم خونه کوچکترها تا همه خونهها تمیز و مرتب بشه برای بهار. هیچ کاری تنهایی به نتیجه خوبی نمیرسه اما وقتی جمع باشیم، دست به دست هم بدیم، نتیجه خیلی قشنگتره. خونهتکونی هم همینجوریه دیگه، دورهمیه، بگو و بخنده و خوشحالی.»
شیرین جان گفت: «والا من که همیشه تنهام واسه خونهتکونی.» و فرزانه جان ادامه داد: «راست میگه من هم تنهایی خونه تکونی میکنم. حالا ممکنه مثلاً پسرم یا دخترم رو صدا بزنم یک وسیله سنگینی رو بگذارند طبقات بالایی کابینت، یا سر مبل رو بگیرند اما اینطور نیست که توی کار همراهم باشند.»
اصلاً چرا این رسم به وجود اومده؟
فرزانه خانم گفت: «یه کارهایی یا رسمهایی، ریشه قدیمی دارند اما بعد از گذر زمان دچار تغییر شدند. مثل شب چله یا همین خونه تکونی. قدیمها، زمستون فصل قشنگ و عاشقانهای نبود. سخت بود و خیلی خیلی سرد. آدمها خیلی از کارها رو نمیتونستن انجام بدند. میهمانی هم توی زمستون خیلی رواج نداشت، مگر خانواده، مثلاً بچهها به پدر و مادرشان سر بزنند یا خواهر و برادر همدیگر را ببینند. رفت و آمد فامیلی توی زمستون اتفاق نمیافتاد. امکانات کم بود، هم امکانات پذیرایی، هم رفت و آمد. با آن یخبندانهایی که در زمستان بود، واقعاً رفت و آمد غیرضروری صورت نمیگرفت. خونهها هم آنقدرها گرم نبود، آدمها زیاد لباس میپوشیدند که گرم بمونن و به خاطر همین چیزها، کارهای توی خونه هم محدود بود به ضروریات. مثلاً بعد از غذا ظرفها رو میشستن یا اتاقها رو جارو میکشیدند اما تمیزکاری دقیقی انجام نمیشد. شستوشو هم سخت بود. خشککن که نبود آن موقعها، لباس که میشستند، خشک نمیشد به این سادگیها. آب توی لباسها یخ میبست اما خشک نمیشد.
همین چیزها باعث شده آخر زمستان که دیگه آفتاب میره به سمت گرم شدن و برف و بارون هم کمتر میشه، آدمها سراغ کارهایی برن که توی این شش ماه سرد نرفتند. یعنی تمیزکاری کامل. حالا دیگه زیر فرش رو هم جارو بکشند، ملحفهها رو بشورند و شیشهها رو دستمال بکشند. عید هم که فصل دید و بازدید بود. بعد از ماهها قرار بود اقوامشون رو ببینند.
ولی حالا دیگه خبری از اون سرما نیست، امکانات هم که هست، یعنی حتی کمتر میبینیم کسی هنوز توی خونه لباس زمستونی بپوشه. همهکارها رو هم توی طول سال میشه انجام داد، بیشتر فقط رسمش مونده از اون روزها، اما هنوز حس خوبی داره.»
خانم بهار ادامه صحبت فرزانهجان را گرفت و گفت: «زمستون داره میره دیگه، گرفتگیها و بدیها رو بشوییم، زمستون با خودش ببره، عمو نوروز که میاد بهار بیاره، توی خونه ما هم بیاد.»
شیرین جان اما گفت: «ولی به نظر من یه رسم بیمعنیه، چون از قدیم بوده ما هم گرفتارش شدیم.» این را گفت و خودش گرم خندید، بقیه هم خندیدند.
ظرف میوه را روی میز گذاشتم و گفتم: «نظر شیرینجون خیلی صادقانه بود اما شما چطور؟
اعتقاد به خانهتکانی دارید یا به عنوان یک رسم آن را انجام میدهید؟
خانم بهار گفت: «خب رسم که هست، اما رسم خوبیه، کیه که به تمیزی و نو شدن اعتقاد نداشته باشه؟»
فرزانه جان هم گفت: «راستش این سالها که مستأجر هستم رسماً سالی یکبار با اسبابکشی، خونهتکونی میکنم و شب عید بیشتر رسمه، چون خونه تمیزه دیگه و کار خاصی نیست. بیشتر دستی به سر و روی خونه میکشیم.»
شیرینجان همانطور که داشت با دقت سیب پوست میگرفت با حرکت سر، حرف فرزانه خانم را تأیید کرد و فرزانه خانم لبخندی زد و ادامه داد: «اما پیشتر که صاحبخانه بودیم و زمان زیادی یکجا سکونت داشتیم، خونه تکونی واجب بود.»
گفتم: واقعاً چه تفاوتی هست بین خانه تکانی و تمیزکاریهای دورهای؟
خانم بهار گفت: «توی خونه تکونی، کل خونه رو میریزی بیرون، تمیز میکنی دوباره میذاری سرجاش. اما توی تمیزکاری معمولاً روی خونه تمیز میشه. البته اگه یک وقتی توی طول سال هم کل خونه رو بریزی بیرون و اونطوری تمیز کنی خب اسمش میشه خونهتکونی.» و همه میخندند.
شیرین خانم درحالی که به خانم بهار میوه تعارف میکرد، حرفهایش را تأیید کرد و گفت: «توی تمیزکاریهای عادی جزئیات اینطور دیده نمیشه. خونه تکونی تغییر هم داره، مثلاً تابلو رو از روی دیوار برمیداری دستمال بکشی، میبینی دیگه دوستش نداری، میری یه تابلوی دیگه میاری جایگزینش کنی. یا مثلاً میری بازار میبینی مردم اومدن تا آفتابهشون رو هم عوض کنن.»
فرزانه جان، با قاشق برش لیمو را از لیوان چایش خارج کرد و کنار پیشدستی گذاشت و در همین حال حرف بقیه را هم تأیید کرد و گفت: «همین دیگه، خونهتکونی عمقیتره، تمیزکاری اونطور نیست»
پرسیدم: تاحالا پیش آمده یک سال خانه تکانیتان تا شب عید طول بکشد؟ یا همیشه برنامهریزی دقیق دارید که چند روز پیش از عید همه کارها انجام شده باشد و زمانی هم برای استراحت و سرحال شدن بماند؟
خانم بهار گفت: «نه دیگه، چرا انقدر طول بکشه؟ چند روزه کارها تمام میشه همیشه.» فرزانه جان گفت: « برای ما که چند روزه نیست.» و نگاهی به شیرین جان کرد و هردو خندیدند و خانم بهار هم خندید. فرزانهجان ادامه داد: «ولی من همیشه برنامهریزی دقیق میکنم، وگرنه حتماً به عید میرسد موقع دید و بازدیدها خجالتم میشود یک لیوان چای بردارم. مواد شوینده پوست دست رو خیلی خراب میکنه. باید چند روز مونده به عید رو بذاریم برای رسیدگی شخصی و دوباره سرحال شدن. البته کاری که همیشه تا سال تحویل طول میکشه، چیدن هفتسینه.»
بعد نگاهی به دستهاش کرد و با خنده و لحن شوخی ادامه داد: «باید جوری برنامهریزی کرد که نوبت مانیکور بعد از تمام شدن کارهای خونهتکونی باشه.»
شیرین جان هم خندید و بعد گفت: «ولی من هیچوقت برنامهریزی نکردم، یهروز گیرش میافتم و تا گردن توش گیر میکنم. نشستم یکهو به چشمم میاد که وای پرده چقدر دوده گرفته، پرده را پایین میارم و به خودم میام میبینم وسط خونهتکونیام و دارم همهچیز رو تمیز میکنم. هرسال به خودم میگم، امسال زنگ بزنم کمککار بیاد ولی پیدا نمیشه.»
کدام قسمت خانه تکانی از همه سختتر است؟
شیرینجان گفت: «کمد و کشوها از همه سختتره بعد از اون آشپزخونه. آشپزخونه تمومی نداره، تا هروقت کار کنی کار هست.»
فرزانهجان اما نظر دیگری داشت و گفت: «من چون یکی یکی انجام میدهم خیلی سخت و کلافهکننده نمیشه. اما این سالها که معمولاً طبقات بالا زندگی میکنیم، سختترین کار برام شستن پنجرههاست، اصلاً دسترسی ندارم. پیشترها که خودمان فرش میشستیم هم شستن قالیها خیلی سخت بود. البته دیوار شستن هم خیلی سخته و من معمولاً سراغش نمیرم. اگه برای تمیز کردن یک لکه به دیوار دست بزنی تا کل دیوارهای خونه رو نشوری نمیشه بیخیالش بشی.»
دوباره چای ریختم و اینبار با شیرینی نخودچی گذاشتم روی میز و گفتم:
خانه تکانی برای شما با نو شدن وسایل همراه است؟
خانم بهار گفت: «چون وسایل بررسی میشن توی خونهتکونی گاهی یک چیزهایی لازمه که عوض بشه، اما اجبار ندارم.»
فرزانهجان گفت: «دقیقاً، البته من دوست دارم بعضی چیزها با عید نو بشه. مثلاً دستمالهای آشپزخونه، سفره، یک سری از وسایل مصرفی مثل سبد و کاسه پلاستیکی و اینطور چیزها. اما وسایل اصلی رو هروقت لازم باشه تهیه میکنم، اصراری ندارم شب عید انجام بدم.»
شیرینجان ادامه داد: «البته، خیلی وقتها این نو کردن وسایل شب عید به خاطر این پیش میاد که مردم عیدی و پاداش و اینها میگیرند و دستشان بازتره به نسبت برای هزینه کردن در محلهای لازم. شاید چند ماه پیش به نظرشون رسیده فلان وسیله باید عوض بشه یا خراب شده، اما اون موقع پول نداشتند که بتونند هزینه کنند، صبر میکنند تا شب عید که یکم دستشون بازتره و اون موقع انجامش میدند.»
بعد سری تکان میدهد و ادامه میدهد: «البته این برای قبلاً بود، الان که آدم مجبوره همه چیز رو تعمیر کنه.»
دیگر نزدیک غروب شده بود و من هم برای آخرین سؤال پرسیدم:
اگر یک سال به هردلیلی نتوانید خانهتکانی کنید، چه حسی خواهید داشت؟
و برای اینکه حس منفی هم به جمع ندهم ادامه دادم: «مثلاً مسافرت باشید.»
خانمبهار خیلی جدی گفت: «وای نه، ناراحت میشم. به نظر من آدم باید شب عید خونه خودش بمونه و کارهاش رو انجام بده.»
فرزانهجان گفت: «نه والله، من از شرایط لذت میبرم، اجباری ندارم که حتماً خونه تکونی کنم. حالا که اومدم سفر دیگه از مسافرتم کیف میکنم.»
شیرینجان هم خندید و گفت: «من خوشحال میشم که گیر نیفتادم.»