مراحل تبدیل به عبد صالح خدا

راننده اتومبیل یا فرشته مرگ؟ مسأله این است

محمدعلی یزدانیار
دبیرگروه کتاب
mohammadaliyazdanyar@gmail.com

در اتومبیل نشسته بودم و منتظر بودم تا پر شود و حرکت کنیم. در همان حال به هزار چیز فکر می‌کردم. به پدرم که در بیمارستان است و اصلاً از منزل زده بودم بیرون که بروم به دیدنش. به رمانم و سرنوشت عجیبی که طی این مدت از سرش گذشته. به روزنامه و کارهای همکاران فکر می‌کردم که باید دستی به سر و گوششان بکشم و بفرستم برای دبیر تحریریه. به کلاسم و دانش‌آموزانم هم فکر می‌کردم که کدام درس را جلوییم و کدام را عقب. بابت همه اینها هم احساس عقب افتادن و نرسیدن به برنامه‌ها را داشتم. داشتم با خودم فکر می‌کردم که چقدر خوب بود اگر این همه کار بر سر من نریخته بود. واقعاً خیلی خوب بود اگر بیماری پدرم، متن‌های همکاران، درس بچه‌ها و همچنین قدم‌هایی که در زندگی شخصی خودم در حال برداشتنشان هستم خودشان برای خودشان حل بشوند و من با خیال راحت بنشینم پای نوشتن و قلم و خواندن. در همین احوالات بودم که راننده – پسری لوطی و آنچنان که تا دقایقی بعد پی می‌بردم بسیار خطرپذیر و بی‌اعصاب – پشت فرمان نشست و حرکتش را شروع کرد.
حرکت کردن همان و توبه بابت تمام ناشکری‌ها، غرغر و نق‌نق‌ها، دوری از خدا، قضا شدن نماز، عدم لبخند به پدر و مادر، عدم شرکت در صله رحم، عدم انجام کار نیک به میزان لازم و هر گونه اهمال در تبدیل به عبد صالح خدا هم همان. جوان راننده حتی اگر خیابان برای عبور کشتی نوح هم جا داشت، می‌آمد و به صورت لایی‌کشی از میان دو اتومبیل رد می‌شد. از کوچکترین جرز و روزنه‌ای هم بی‌تفاوت رد نمی‌شد و شانسش برای عبور از لای جرز و میان روزنه را هم امتحان می‌کرد. عقربه کیلومترش که اساساً زیر عدد 120 را ندید. من چسبیده بودم به صندلی و فقط خدا خدا می‌کردم که سالم به مقصد  برسم. حالا تازه باید بگذریم از شدت صدای موسیقی که حرکات محیرالعقول راننده تناسب بی‌نظیری با ریتمش داشت و باز باید بگذریم از آن دعوای میان خیابانی که راننده جوان – آن هم در جایی که دو هزار درصد مقصر بود – با راننده اتومبیلی دیگر راه انداخت.
وقتی که به مقصد رسیدیم، به راننده گفتم «شکر خدا که سالم رسیدیم». بعد از اتومبیل پیاده شدم تا به راه‌های ممکن برای تبدیل شدن به یک بنده خوب خدا و همچنین به کارهای بدی که تا آن لحظه کرده بودم فکر کنم و بپذیرم که برای نویسنده و روزنامه‌نگار و آموزگار و پسر و همسر و برادر خوبی بودن، باید قبل از هر چیزی زنده بود.