گفت و گویی صمیمانه با پل کتابفروش

هیچ چیز سنگین‌تر از کتاب وجود ندارد!

فائزه آشتیانی
خبرنگار
«مشتری وارد می‌شود، به سمت من می‌آید تا کتابی را توصیه کنم، بدون ایده مشخص و فقط با میل به خواندن چیزی. من به محض اینکه او را می‌بینم، تحلیل روان‌شناختی ذهنم شروع می‌شود: مرد یا زن، جوان یا پیر، تحصیلکرده یا نه؟ شروع می‌کنیم به صحبت کردن تا تحلیل‌هایم را اصلاح کنم و البته که گاهی به اشتباه می‌روم! در چشم مشتری‌ها نگاه می‌کنم و از همین طریق به آنها نزدیک می‌شوم: دو غریبه که هم صحبت‌ می‌شوند و در لحظاتی صمیمیت زیادی با هم احساس می‌کنند، زیرا از او می خواهم که خودش برایم توصیف کند تا  برای انتخاب کتاب او را بهتر راهنمایی کنم. برای لحظاتی متوجه می‌شوم که دارم برای او  از یک رؤیا حرف می‌زنم؛ درست در همان لحظاتی که   در مورد یک کتاب صحبت می‌کنم و این صحبت طولانی می‌شود، چشم مشتری می‌درخشد. این در عین حالی است که ما هنوز به لذت خواندن نرسیده‌ایم و در مقدمات سیر می‌کنیم. من این اشتیاق را تا زمانی که شخص کتاب مورد نظر را بخرد در او حفظ می‌کنم. لذت نهایی وقتی حاصل می شود که مشتری برمی‌گردد و در حالی که چشمانش هنوز می‌درخشد، دستی تکان می‌دهد و از من تشکر می‌کند. البته که این اتفاق تنها یک دهم درصد روزمرگی کاری من را شامل می‌شود. ولی همین هم برای من به قدر کافی انگیزه‌بخش است.» این جملات را پل 43 ساله کتابفروش منطقه 11 پاریس در توضیح ظرافت‌های کارش برای من گفت. درست همان وقتی که چشم‌هایش از شدت ذوق و هیجان می‌درخشید...


چقدر در روز کار می‌کنید؟
من شش روز در هفته 200 متر پیاده به کتابفروشی می‌آیم اما مقید به برنامه نیستم. مقید به محدودیت‌‌ها اما چرا! به غیر از کتابفروشی ده ساعت در هفته مشغول کار دیگری هم هستم که باید زمانم را برای هر دو تنظیم کنم.

از سختی‌‌ها و لذت‌های این کار؟
تمام روز روی پا هستیم، این خسته‌‌کننده است... حمل کتاب هم مستقیماً با جسم ارتباط دارد: هیچ چیز سنگین‌تر از کتاب نیست! این بالاترین چگالی است که می‌تواند در یک جعبه قرار بگیرد و به این طرف و آن طرف برود. یک کتابفروش برای جلوگیری از سنگینی در پاها و درد پشت، باید بداند که چگونه خم شود، حرکات صحیح را انجام دهد و به قدر کافی استراحت کند.
البته تماس فیزیکی با کتاب هم ارزشمندی خودش را دارد. بزرگترین خوشبختی من این است که ساعت‌ها وقت بگذارم و کتاب ها را لمس کنم. کتاب روح دارد، هنگام نوازش کردنش با سر انگشتان ارتباط می‌گیرد و حرف می‌زند. جلد آن صاف یا خشن است، بو دارد...

تلاش‌های روزانه یک کتابفروش؟
من نمی‌توانم با یک ذهن آشفته سر کار بیایم، چون باید مشتری را راهنمایی کنم و مناسب‌ترین کتاب را به او معرفی کنم. پس یک کتابفروش باید دقیق باشد. اغلب مردم فکر می‌کنند کتابفروش همه چیز را خوانده اما هرگز اینطور نیست! اما در هر صورت برای پاسخ دادن به هر سؤالی باید آماده بود!
من زیاد می‌خوانم، زیاد و سریع. چیزی حدود هشتاد، صد صفحه در ساعت. اما در حرفه ما فقط خواندن کافی نیست، من باید بدون خواندن یک کتاب نیز در مورد آن نظری داشته باشم. وقتی کتابی را جلوی من بگیرند در یک نگاه، نویسنده، عنوان، ناشر و مجموعه‌ای را می بینم که قبلاً در مورد کیفیت آنها نظر دادم و با ورق زدن آن، اطلاعاتی در مورد نحوه چاپ، طراحی گرافیکی و نثر آن کسب می‌کنم. این چشم حرفه‌ای چیزی است که شما با کار مداوم در میان کتاب ها، با داشتن دانش نزدیک از آنها به دست می آورید و در گذر زمان خودتان را در این زمینه تقویت می‌کنید. مشتری وارد می‌شود سر تکان می‌دهد و با اطمینان می‌گوید: «بله، بله، می دانید، جلدش آبی است.» و این برای ما فرقی نمی‌کند که جلد کتاب قرمز است و عنوانش را به خاطر نمی‌آورد، من باید بتوانم آن را پیدا کنم. این تجربه‌ای است که روزی پنجاه بار برای ما اتفاق میفتد.
 


تأثیرات کتا‌بفروش بودن در زندگی؟
وقتی 24 ساعت شبانه روز کار می‌کنید، برای شما تبدیل به یک وسواس می شود. کتابفروشی دیگر بچه من است. بنابراین استرس، گاهی اوقات میگرن‌های طاقت فرسایی به من می‌دهد. از آنجایی که از همه طرف از من درخواست می شود، با تقسیم کارم، باید هم در دسترس باشم و هم متمرکز، مشکل این است که یک کار را به طور مداوم انجام دهید.
بنابراین دائم مغزم را کار می کند. معمولاً یک نوع جوش، یک گرمای بیش از حد طبیعی در سرم وجود دارد. بیشتر اوقات برای من یکشنبه‌ها اتفاق می‌افتد، تنها روز هفته که کار نمی‌کنم و زمانی که استراحت می‌کنم. چشمم هم از این مهلکه جان سالم به در نبرده. من هم مثل اکثر کتابفروشان نزدیک بین هستم. هر سال بینایی‌ام کم می شود و باید عینکم را دوباره عوض کنم.

 

کار در کتابفروشی خوب پیش می‌رود؟
در حال حاضر بله. با کمتر شدن محدودیت‌های دوران کووید گردش مالی افزایش یافته، کارمندان از شرایط کاری خود راضی به نظر می‌رسند و مشتریان در نظرسنجی‌ها رضایت خود را نشان می‌دهند. گاهی می‌آیند تشکر می‌کنند و از پشت شیشه دست تکان می‌دهند. وقتی برای استراحت در پیاده رو قدم می‌زنم، می‌شنوم که عابران درباره کتابفروشی نظر می‌دهند و می‌گویند عالی است. این برای من حس خوبی دارد.

اگر از بیست به این کتابفروشی نمره بدهید؟
من نمره نمی‌دهم، به خاطر همین از مدرسه متنفر بودم. به نظر من نمره تقلیل دهنده است و   هر  مقایسه‌ای با گذشته است که تعیین‌کننده و اصلاح‌گر است. در حال حاضر چیزی که می‌توانم بگویم این است که همه چیز در زندگی حرفه‌ای و شخصی من خوب پیش می‌رود.
من می‌توانم نمره کاملی به خودم بدهم اما چه کسی می‌داند در آینده چه خواهد شد؟