وقتی مهربانی بلای جان مهربانی می‌شود

شـادی بدون غافلگیری

آمنه اسماعیلی
نویسنده
خوابم نمی‌برد؛ مثل خیلی شب‌های بعد مادرشدنم که چشمانم غرق خواب است ولی خواب را دوست ندارد.
کتاب نیمه‌‌خوانده را باز کردم و بستم و دیدم نه... حوصله خواندن ندارم. گوشی را باز کردم و با خفت و خواری روال این روزها برای اتصال به اپلیکیشین‌های سیم ‌خاردار کشیده شده، وارد صفحه‌ام شدم.
چند لبخند کشیده‌شده در عکسی که مقابلم بود خیلی شادم کرد. آلبوم آن پست نرگس را ورق زدم تا بیشتر ببینم. متوجه شدم که برای روز پدر، پدر خانواده را غافلگیر کرده‌اند یا به‌قول معروف همان «سورپرایز»... مدتی پیش هم برای تولد پسرکش کاری مشابه کرده بودند و یادم هست که یک بار به شوخی در استوری گفت که امیدوار است امسال خیلی بیشتر در روز تولدش هیجان‌زده و غافلگیر شود.

رفتم در هشتگ‌ها نوشتم: #سورپرایز

چیزهایی دیدم که باورکردنی نبود برایم؛ نه اینکه خیلی خارق‌العاده باشد... نه... از لحاظ فلسفی در هیچ کجای مغزم چیزهایی که دیدم ورودی نداشت.
از سورپرایزهای خانگی کوچک که قابل هضم بود، دیدم تا میهمانی‌هایی مجلل برای غافلگیری کسی و در نهایت یأس فلسفی‌ام با دیدن شرکت‌ها و گروه‌های سورپرایزکننده به اوج خود رسید.
همان یک مقدار امید به خواب که در چشمانم بود هم شد چشمان ورقلنبیده از تعجب.
«فرهنگ غافلگیری» در شاد شدن آدم‌ها نقش بسزایی دارد گویا که برایش دفتر و دستک و انسان و ایده جذب می‌کنند. تازه چیزهایی که در پیرامونم می‌شنیدم برایم معنا پیدا کرد. بنفشه همکار درس فیزیک همین چند وقت پیش در دفتر می‌گفت: «خیلی دلگیرم... چهل سالم شده ولی تا به حال برای هیچ مناسبتی هیچ‌کس من را سورپرایز نکرده...» واقعاً هم وقتی داشت می‌گفت چشمانش غمگین بود. یا همین ماه پیش که مریم استوری گذاشت که عاقبت سورپرایز شده و برای کسی مهم بوده!
اینکه هر دوره‌ای اقتضائات خودش را دارد اصلاً عجیب نیست اما اینکه آن اقتضا به یک فرهنگ و آن فرهنگ به تکلف برای بیان دوست‌داشتن و این تکلف کلاً عشق‌های ساده را به لکنت دچار کند، برایم دردآور شد.
در ذهنم می‌چرخید که اگر شاد شدن آدم‌ها کم‌کم وابسته شود به میزان هیجان ایجادشده توسط سورپرایز، چه بر سر شاد شدن‌های ساده و دلی خواهد آمد؟
اینکه هر کدام از ما یک پنجره از خوشی‌هایمان به دنیای مجازی باز است، و اینکه هر کداممان میزان شادی‌هایمان را منعکس می‌کنیم و نوع شادی‌هایمان را، خیلی سریع‌تر از گذشته فرهنگ‌های حقیقی و کاذب ساخته می‌شود و چقدر مسئولیت متوجه تک‌تک انعکاس‌های ماست و عمارت فرهنگی که گاهی یک آجرش هستیم، انسان‌ها را چقدر به معنای حقیقی خوشبختی و شادی نزدیک می‌کند و چقدر دور.
تولد امیرحسن، پسر کوچک خانه، نزدیک بود و فردا قرار بود که برای کیفیت تولدش دور هم تصمیم بگیریم.
خواب دیگر چشمانم را ربوده بود.
صبح، صبحانه پنجشنبه را خوردیم و امیرحسن را فرستادیم پی نخود سیاه در اتاقش و دور هم گفت‌و‌گو کردیم. تصمیم گرفتم اول نظرم را نگویم و نظر بابای خانه و امیرحسین را بشنوم.
هر دو متفق‌القول می‌خواستند که با تعدادی میهمان غافلگیرش کنیم. اما من گفتم که دو سال گذشته هم همین کار را کردیم و بهتر است امسال خودمان دور هم باشیم و برویم سینما و شام هر چه امیرحسن دوست داشت بخوریم و همه بایستیم و برایش از سالی که گذشت و چقدر بیشتر در دلمان جا باز کرد و چقدر خوشحالیم که پنج ساله شده حرف بزنیم.
امیرحسین گفت: «مامان آمنه! واقعاً شما می‌گویید سورپرایزش نکنیم؟ خیلی سورپرایز هیجان‌انگیز است...»
گفتم: «خب سال‌های گذشته گفته‌ایم با هیجان‌انگیزی که دوستش داریم. امسال ساده و صمیمی و خودمانی کنار هم باشیم و با هم حرف بزنیم. مشغول میهمان‌بازی نباشیم. به هم نگاه کنیم و بگوییم چقدر هم را دوست داریم و چقدر بودن کنار هم در سالی که گذشت برایمان شادی ایجاد کرد. امیرحسن خیلی بهتر از سال‌های گذشته با تو بازی می‌کند، مگر این‌طور نیست؟ خیلی بیشتر کنار هم شادید، هوم؟ خب اینها را وسط میهمان‌بازی و غافلگیری چطور بگوییم؟ من می‌گویم امسال ساده اما پر عشق کنار هم باشیم. ما نباید عادت کنیم که با هیجان و سورپرایز عشق را منتقل کنیم یا میزان عشق انسان‌ها را بفهمیم...»
امیرحسین و پدرش عمیق نگاهم می‌کردند و موافقت کردند اگرچه ته نگاهشان شک داشتند که بدون غافلگیری تولد خوبی بشود... اما من مطمئن بودم که هم خوب می‌شود و هم پر عشق.