روش متفاوت انگلیس‌ها در حمایت از جاسوسان

محمد مهدی اسلامی
پژوهشگر

مرحوم آیت‌الله شیخ محمد خالصی‌زاده از معدود مبارزین حاضر در مقطع پلیس جنوب است که از خود، دستنوشته‌هایی بر جای گذاشته است. وقتی فیصل بن حسین هاشمی، به اراده و اداره انگلیس‌ها، پادشاه عراق شد، خالصی‌زاده را به ایران تبعید کرد. شیخ آمد که برای رهاندن عراق از دست انگلیس‌ها و فیصل، مددی از دولت و مردم ایران بخواهد ولی دید آسمان اینجا نیز همان رنگ است و مردم ایران را هم سخت گرفتار ستم و نیرنگ انگلیس و دست نشاندگانش یافت.
او در بخشی از کتابش نوشته است: «پس از جنگ جهانی [اول] نیروهای انگلیس تمام ایران و چند شهر قفقاز را اشغال کردند. قرارداد وثوق‌الدوله نیز بسته شد که می‌گفت امور مالی و ارتش ایران در دست انگلیس‌ها باشد.
 انگلیس در ایران قشونی به نام پلیس جنوب تأسیس کرد که مرکزش در شیراز بود. ایرانیان مقاومت بی‌سابقه‌ای علیه آن قرارداد و آن نیروی نظامی موسوم به پلیس جنوب کردند. همه اقشار اعم از مرد و زن، پیر و جوان، عارف و عامی و نیز مطبوعات به صحنه آمدند. ایران یکپارچه بپا خاست؛ وقتی بلشویک‌ها در روسیه به پیروزی رسیدند، ایران نخستین کشور جهان بود که آن نظام را به رسمیت شناخت. این کار نه از روی علاقه به آن مرام، بل برای رهایی از چنگ انگلیس‌ها بود که بی‌مبالاتی در حق ایران را از سر گرفته بودند و تعهدی در برابر این کشور نشان
 نمی‌دادند.»
او در فراز دیگری از دستنوشته‌هایش که مربوط به دوره پادشاهی رضاخان است، نامه‌ای را آورده که خود در شرحش نوشته است: «انگلیس‌ها وقتی از طبقه اعیان و اشراف و کارکردشان ناامید شدند، دنبال کسی از اقشار پایین‌تر گشتند که ایرانی هم نباشد. پس از جست‌و‌جوی بسیار و کاوش فراوان، گمشده خود را در وجود دو نفر یافتند.
 یکی سید ضیاء‌الدین یزدی کربلایی، مدیر روزنامه رعد تهران؛ و دیگری رضاخان قفقازی مازندرانی، سرهنگ مسلسل چی قزاق و شاه کنونی ایران (که نشان داد گمان انگلیس‌ها درباره‌اش درست بوده است). خلاصه ماجرای انتخاب شدن این دو نفر را یکی از صاحب‌منصبان فوج رضاخان، هنگام ورودم به تهران برایم نوشته بود«.
علی شمس، مترجم خاطرات آیت‌الله شیخ محمد خالصی‌زاده به فارسی، درباره این نامه نوشته است: «نام نویسنده نامه معلوم نیست و اصل فارسی نامه نیز به دست نیامد. این نوشتار از روی نگارش عربی آقای خالصی‌زاده، به فارسی برگردانده
 شد.»
بخشی از نامه مذکور که البته حاوی نکات نغز بسیار است؛ به چگونگی مواجهه انگلیس‌ها با عوامل خود باز می‌گردد: درباره زندانی شدن خزعل در تهران، از کنسول انگلیس پرسیدم: «مگر وی دوستدار انگلیس نبوده و مگر آن همه جانفشانی در فرمانبری از انگلیس نکرده است؟» گفت: «بلی چنین بوده اما فرق میان دوستداران ما و دوستداران روس‌ها آن است که دوستداران روس‌ها به دار آویخته می‌شوند آن‌طور که سردار معزز بجنوردی و پنج برادرش و مرتبطان وی در خراسان همگی حلق‌آویز شدند.
اما دوستداران ما با کمال عزت و احترام زندگی می‌کنند مانند شیخ خزعل و پسرانش در تهران که هیچ کس زهره ندارد به آنان نگاه چپ کند. دوستداران ما و مراجعه کنندگان به سفارت‌مان در تهران، همه عزت و احترام می‌بینند ولی دوستداران روس‌ها و مراجعان سفارت روسیه در تهران ذلیل و توسری خورند و سرنوشت‌شان حبس یا اعدام است.» به کسانی اشارت می‌کرد که جاسوس انگلیس یا معروف به جاسوسی برای انگلیس بوده و نماینده مجلس نیز شده‌اند و کم هم نیستند.
آخونداوف [آخوندزاده] را مثال زد که با روس‌ها مرتبط بوده به حبس افتاده و تهدید به قتل شده است و بسیاری دیگر از این قبیل می‌گفت. اینها را فقط محض نمونه آوردم. انگلیس‌ها نیز گاهی تظاهر به مخالفت با رضاخان و کارهایش می‌کنند اما در باطن به او پول و سلاح و مشورت می‌دهند.
این سند وقتی جالب‌تر می‌شود که به یاد آوریم با روی کار آمدن رضاخان میرپنج و حمایت پنهانی انگلیس از او، انگلستان از خزعل روی بر تافت و او را تنها گذاشت. خزعل که وضعیت جدید را دید، خوزستان را بدون کمترین مقاومت به سردار سپه واگذار کرد و به تهران تبعید شد.
خزعل در بدو ورود به تهران به خانه آصف‌الدوله رفت و سپس به باغ  فخرالسلطنه همسر خود، دختر حسینقلی‌خان نظام‌السلطنه، که واقع در امامزاده قاسم شمیران بود، روزگار را تا یازده سال بعد تحت محافظت گذرانید. مورخان نوشته‌اند نشان‌هایی که او از دولت انگلیس داشت، مانع از کشتن او می‌شد والا در همان روزهای اول دستگیری، او را می‌کشتند و بالاخره وقتی کاسه صبر رضاشاه لبریز شد، او را به‌صورت رسمی اعدام نکرد و در روز چهاردهم خرداد سال ۱۳۱۵ به دست چند نفر ناشناس که بعدها بیان شد احتمالاً از مأموران شهربانی بوده‌اند، در باغ فخرالسلطنه خفه شد و به قتل رسید.