لـــوکــومــوتـیوی‌ کـــه واگــــــن بی‌اخــتـــیار اتــــــفاقــــات مـــــــی‌شود

حسن فرامرزی/  چرا ساقه آگاهی ما کم‌رمق‌ و پژمرده‌ است؟ چون به‌راحتی با تحریک‎های بیرونی بالا و پایین می‌شویم. مثلاً کسی به تو می‌گوید: نامرد! و تو بلافاصله به هم می‌ریزی در حالی که اگر نیازی نداشته باشی کسی به تو مرد بگوید، با شنیدن کلمه نامرد دچار فروپاشی نمی‌شوی.
مولانا در «فیه مافیه» حکایت شنیدنی‌ای درباره خودشکوفایی از طریق بالا و پایین نشدن با محرک‌های بیرونی تعریف می‌کند: «گل و میوه نمی‌شکفد به پاییز که این مناظره باشد و گل را آن طبع نیست که مقابلگی کند با پاییز. اگر نظر آفتاب حمل تافت، برون آید در هوای معتدل عادل و اگرنه سر درکشید و به اصل خود رفت. پاییز با او می‌گوید: اگر تو شاخ خشک نیستی پیش من برون آی، اگر مردی. او می‌گوید پیش تو من شاخ خشکم و نامردم، هرچه خواهی بگو.»
در این حکایت، شاهد حضور درختی هستیم که خود را شکوفا می‌کند و به بهار می‌رسد. چرا؟ چون به‌خوبی خود را از هوای سرد خزان مصون نگه می‌دارد. خزان بارها بخت خود را امتحان می‌کند تا او را از خلوتگاه خود بیرون بکشد. پس درخت را تحریک می‌کند: تو اگر شاخ خشک نیستی و اگر نمرده‌ای جلوی من جلوه‌گری کن و خودی نشان بده، اما درخت تحریک نمی‌شود. خزان دوباره تقلا می‌کند و می‌گوید: اگر مردی بیرون آی. اما درخت که نیازی نمی‌بیند کسی به او بگوید چقدر پرباری یا چقدر مردی یا هر عنوان دیگری، به زیبایی از خود محافظت می‌کند و می‌گوید: اصلاً من شاخ خشک و نامرد، هرچه می‌خواهی بگو. این یعنی من در قید و بند نام و عنوان نیستم، همچنان که سعدی از چنین موقعیتی این شاهکار را می‌آفریند:
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم
بنده را نامِ خویشتن نبود
هر چه ما را لقب دهند آنیم
وقتی هیجان‌زده‌ایم دقیقاً مثل لوکوموتیوی می‌شویم که خود را در حد واگنی از واگن‌های خود پایین می‌آورد. این‌طور بگوییم: وقتی آگاهی‌مان را از دست می‌دهیم «واگنِ بی‌اختیار اتفاقات» می‌شویم و رویدادها، ما را به این سو و آن سو می‌کشانند اما وقتی آگاهیمان را به‌دست می‌آوریم اتفاقات سر جای واقعی خود برمی‌گردند.
تحریک‌پذیری و هیجان‌زدگی، ما را از حالت تولیدکنندگی به حالت انفعال، تابع و طفیلی بودن می‌کشاند. وقتی به راحتی از یک فرد یا رویداد عصبانی می‌شوید به‌دنبال او کشیده می‌شوید طوری که انگار به آن فرد یا رویداد بسته شده‌اید و مجبور به دنباله‌روی هستید حتی اگر از این تعقیب خرسند نباشید.
اعتیاد رفتاری که اغلب ما در زندگی تجربه می‌کنیم از این جنس است. شما به‌عنوان یک کشنده، عادتی را پدید می‌آورید. در آغاز شما کشنده هستید و آن عادت مثل یک واگن، دنبال شما راه می‌افتد اما به‌تدریج عادت‌ها در ما کهنه و جاگیرتر می‌شود طوری که پس از مدتی عادت‌ها بر ما سیطره پیدا می‌کنند و با انگشت اشاره آنهاست که ما به این‌سو و آن سو می‌رویم، همچنان که مولانا می‌گوید:
اول ابلیسی مرا استاد بود
بعد از آن ابلیس پیشم باد بود