همچنان نوجوانها و فانتزیها
وقتی داستانهای فانتزی بیش از اندازه با خشونت ترکیب میشوند
مریم رحیمیپور
خبرنگار
مایکل وِی نوجوان 16 سالهای است که وقتی کتاب را باز میکنیم خیلی ساده و تا حدی مفلوک بهنظر میرسد. از همکلاسیهایش کتک میخورد، سندرمی دارد که باعث میشود دائماً تیک بزند و تنها یک دوست دارد که او هم مثل خودش تا حد زیادی عجیب است. داستان در ابتدا از زبان اول شخص یعنی مایکل است و تا جایی حتی به خوانندهها هم فاش نمیکند که نیرویی غیرطبیعی دارد. وقتی برای رهایی از دست دستهای از بچه قلدرهای مدرسه ناچار میشود از نیروی الکتریسیتهاش استفاده کند به خواننده هم اعلام میکند که یک پسر عادی نیست. ماجرا از همین جا آغاز میشود. نوجوانهایی که در اثر یک اشتباه تکنیکی، نیروهای خارقالعاده به دست آوردند و قرار است با شخصیت شروری که میخواهد از آنها سوءاستفاده کند مبارزه کنند.
اولین نکتهای که در مجموعه مایکل وی بهنظرم آمد مسأله «خشونت» بود. بچههای 15 ساله در کتاب به دستور شخصیت خبیث دیگران را شکنجه میکردند یا میکشتند. چیزی که برای یک کتاب نوجوان بیش از اندازه خشن بود. شخصیت خبیث داستان در تمام طول داستان میخواهد همه را به خورد موشهای الکتریکی بدهد و روند این مرگ شکنجهوار را مدام با جزئیات توصیف میکند. توصیفی که برای بزرگسالی مثل من هم آزاردهنده است. بهطورکلی «هتچ» سردسته شرورهای داستان بیش از اندازه شرور است. بیش از اندازه دروغ میگوید، بیش از اندازه آدمها را شکنجه میکند، بیش از اندازه آدم میکشد. گاهی اوقات فکر میکنم در جهان واقعی چنین شرارتی زمان زیادی دوام نمیآورد. حتی اگر بسیار هم پولدار باشد و همه را بخرد به چیزی از جنس وفاداری هم نیاز دارد تا بتواند ادامه بدهد. چیزی که در رفتارهای هتچ پیدایش نمیکنیم.
از طرفی نظر شخصیام این است که در کتابهای نوجوان با مسأله «کشتن» باید با احتیاط بیشتری برخورد شود. تا جایی که خاطرم است در کتابهای فانتزیای که خواندهام قهرمانها برای کشتن شخصیتهای شرور خیلی محتاطانهتر رفتار میکردند. درست است که در زندگی واقعی وقتی لشکری به ما حمله میکنند ناچاریم برای دفاع از خودمان آنها را بکشیم اما میشود در داستان کمیملایمتر رفتار کرد. مایکل وی قهرمان برای کشتن افراد فرقی بین کسانی که شروراند و کسانی که برای شرورها کار میکنند، نمیگذارد. گرچه نویسنده در دیالوگها سعی دارد که بگوید مایکل و دوستانش افراد بیگناه را نمیکشند اما ما چنین ملاحظهای را در رفتارشان نمیبینیم.
همین نکات باعث شد که در مورد سپردن این کتاب به دست نوجوانها تردید کنم. (البته نشر پرتقال گروه سنی این کتاب را بالای دوازده سال ردهبندی کرده که به نظر من مناسب نیست.) اما از طرفی مایکل وی در مقایسه با بعضی کتابهای علمی-تخیلی موجود کتاب منطقیتری به نظر میرسید به همین خاطر فکر کردم که ترجیح میدهم بچهها چنین کتابهایی را بخوانند به جای اینکه سراغ رمانهای خشن و عریان دیگر بروند.
فارغ از این موارد چند جلد اول از نظر عناصر داستان مشکلات قابلتوجهی داشت. مثلاً اولین نکته که تا جلدهای بعدی هم ادامه دارد. مسأله تغییر زاویه دید است. داستان در قسمتهایی که همراه با مایکل هستیم از زبان اول شخص است اما وقتی میخواهد به مکان دیگری برود از زاویه دید دانای کل روایت میشود. نویسنده همزمان هم میخواهد از مزایای زاویه دید اول شخص استفاده کند هم بتواند بهراحتی در عرض داستان حرکت کند و به مکانهای دیگر برود. برای همین به تعبیر من خودش را با تغییر زاویه دید راحت کرده است. چیزی که تا حدی مخاطب را میآزارد. تا شما به دیدن داستان از نگاه مایکل عادت میکنید زاویه دید عوض میشود و دوباره به همین منوال.
مسأله بعدی متغیرکردن شخصیتهاست. طبیعی است که مثل باقی داستانهای ابرقهرمانی، شخصیت ما از یک موجود تا حدی مفلوک و بیدستوپا به یک قهرمان تبدیل شود. اما در مورد مایکل وی این اتفاق خیلی سریع و غیرقابلباور رخ میدهد. گاهی اوقات، موقع خواندن جلدهای جلوتر فکر میکنم این مایکل همان مایکل جلد اول است؟ احساس نمیکنم یک شخصیت داشتهایم و او تغییراتی کرده است. بلکه احساس میکنم نویسنده یک شخصیت را برداشته و اساساً شخص دیگری را به جای او گذاشته است.
به نظرم یکی از دلایل شخصیتپردازی ضعیف، کم بودن صحنههای کم هیجان در داستان است. صحنههای پرهیجان پشت سر هم خواننده را عصبی و خسته میکند. گاهی اوقات از خودم میپرسیدم واقعاً ممکن نیست فقط یک لحظه کسی به مایکل و دوستانش حمله نکند یا در موقعیت دهشتانگیزی نباشند و بدون دغدغه بنشینند و باهم صحبت کنند و منِ خواننده هم کمی نفس بکشم؟ فقدان همین صحنههای آرام کم هیجان باعث میشد نویسنده فرصتی برای معرفی شخصیتها نداشته باشد. فرصتی که آنها با هم حرف بزنند، بخندند، غذا بخورند و ما از خلال این اتفاقات معمولی متوجه رفتارهایشان بشویم. این مشکل در جلد سوم هم وجود داشت و در جلد چهارم بهطور حیرتانگیزی برطرف شد.
با وجود همه این نقاط ضعف ذکر شده، داستان برای فانتزی دوستهایی مثل من جذاب و پرکشش است. در انتهای جلد اول وقتی مایکل، بچههای الکتریکی دیگری را پیدا میکند تا به گروهش بپیوندند و در مقابل شخصیت خبیث قصه بایستند، از شکلگیری چنین گروهی هیجان زده میشوم. دلم میخواهد جلد بعدی را دستم بگیرم و بخوانم اما کمی جلوتر نویسنده کاملاً ناامیدم میکند. برای چنین داستانی چنین گروه پرجمعیتی بیشتر از جالب بودن، دست و پاگیر بود. در قسمتهایی که عملیات گروه نیاز به پنهانکاری و مخفی شدن داشت نمیفهمیدم چطور این لشکر ده نفره در یک سوراخ قایم میشوند و ضدقهرمانها پیدایشان نمیکنند؟ از طرفی نویسنده خودش هم میان این همه شخصیت گیج شده است تا حدی که در قسمتهایی بعضی از شخصیتها را بهطور کل فراموش میکند. دست و پاگیری شخصیتها تا انتهای مجموعه وجود دارد اما بعد از جلد چهارم کمتر میشود. نویسنده از صحنههای کمهیجان بیشتری استفاده میکند و شخصیتها پختهتر میشوند و بیشتر باهم گفتوگو میکنند و به همین ترتیب خواننده هر کدام از آنها را بهتر میشناسد.
یکی از نکات مثبت کتاب مایکل وی به نظرم آنجاست که نقشههای قهرمانها اغلب روتین و بدون مشکل پیش نمیرود. حتماً در زندگی واقعی تجربه کردهایم که برای انجام یک پروژه ساده به هزاران مشکل برمیخوریم اما در داستانها معمولاً شخصیتها بدون مشکل طبق نقشهشان پیش میروند. ولی در مایکل وی چنین اتفاقی نمیافتد، اغلب اوقات نقشهها به خاطر مشکلات کوچک شکست میخورد. آنجایی که منتظریم همه چیز حل شود، مسألهای پیش میآید و کل نقشه نقش بر آب میشود. بعد نفسمان میگیرد و منتظریم ببینیم نویسنده چطور شخصیتها را از این مخمصه جدید بیرون میآورد.
این روزها زیاد پیش میآید که این مجموعه را در کتابفروشیها و دست نوجوانها ببینم، مجموعهای که با کمی اغماض میتوان آن را از نظر داستانی ارزشمند دانست اما بعضی ملاحظات سبب میشود که آن را به خیال راحت به نوجوانها معرفی نکنم و فرصت را به کتابهای علمی-تخیلی دیگری بدهم.