پرستارجنــــــــــگ و خــــــــــانه مسلمان شده‌ امام خمینی

طاهره راهی
خبرنگار 

جنگ همراه خون و بمب و مرگ، پر از خاطرات است، خاطراتی که مخاطب را با خود یا به معرکه مبارزه می‌کشاند یا به خانه‌های سیاه‌پوش شده؛ خاطراتی که  سال‌ها بعد از اتفاق حادث شده، در ذهن‌ها ماندگارند و گاه به صورت مکتوب، برای آیندگان نیز بازگو می‌شوند، خاطراتی آمیخته از غم و شادی که نه تنها اتفاقات که حالات و درونیات راوی را  برای مخاطب بازگو می‌کند و به ما از آن روزهای پر از اضطراب و دلهره می‌گوید و اینجاست که کارکرد ادبیات مشخص می‌شود. مسعود کوثری نیز در کتاب «تأملی در جامعه‌شناسی ادبیات» در توضیحی درباره ادبیات جنگ می‌نویسد: «ادبیات جنگ هم شامل آن دسته از آثاری می‌شود که به توصیف جنگ، رزمندگان، وقایع و صحنه‌های جنگ، ادوات و ابزار جنگ، نقشه‌ها و فنون جنگ و... می‌پردازد و هم آن دسته که غیرمستقیم مسائل مربوط به جنگ نظیر مهاجرت، بمباران شهرها، خانواده رزمندگان، ترغیب افراد به پیوستن به جبهه‌ها، مسائل پشت جبهه را توصیف می‌کنند. همچنین ادبیات جنگ نه ‌تنها شامل آثار ادبی تولیدشده در صحنه‌های جنگ و زمان جنگ، بلکه آثار تولید شده در خارج صحنه‌های نبرد و زمان پس از جنگ را نیز دربرمی‌گیرد.»
همین بخش دوم ادبیات جنگ از منظر مسعود کوثری است که خانواده‌ها را درگیر می‌کند و از حوادثی سخن می‌گوید که ممکن است بارها از آنها عبور کرده باشیم، گذر کردن‌ از زندگی‌هایی سراسر تجربه که در دل خود خاطراتی فراموش‌ناشدنی دارد. یکی از زندگی‌های پر از تجربه، زندگی «فرخنده قلعه‌نوخشتی» است، قصه پرستاری که دست روزگار او را از جنوب به شمال کشور می‌کشاند با خاطراتی از جنگ و مجروحان و البته یک جانباز اعصاب و روان.

 

داستان یک دختر آبادانی
کتابی با عنوان «جنگ فرخنده» به قلم زینب بابکی که زندگی فرخنده قلعه ‌نوخشتی؛ دختری آبادانی، پر شر و شور و سرگرم رؤیاهای جوانی را روایت می‌کند که با انقلاب اسلامی در خود انقلاب می‌کند؛ دخترکی که با وجود پدر و مادری مسلمان و نمازخوان، تا اوایل جوانی حتی نماز را هم بلد نبوده و نمی‌خوانده؛ «بلد نبودم نماز بخوانم. مغرور بودم و نمی‌خواستم از کسی بپرسم. در خلوت خودم و دور از چشم دیگران نماز می‌خواندم. ترتیب و قرائت درست را نمی‌دانستم، اما همین‌که می‌گفتم سبحان‌الله، دلم قرص می‌شد، آرام می‌شدم. یک روز بابا بشیری غافلگیرم کرد. نمازم که تمام شد، گفت: «فرخنده باباتی! چندتا رکوع رفتی؟» گفتم: «رکوع؟ رکوع کدومش بود؟» زد زیر خنده.»
نویسنده، خاطرات فرخنده را از دوران کودکی‌اش شروع می‌کند، با روایتی جذاب و شیرین، مخاطب را همراه خود می‌کند و بدون ایجاد خستگی و با بیان حوادث ریز و درشت زندگی او، خواننده را پای داستان زندگی متفاوت او می‌نشاند، گویی راوی خود پیش‌ روی مخاطب نشسته و آرام آرام، کتاب زندگی‌اش را می‌گشاید.
امام؟ خمینی؟ امام خمینی کیست؟
فرخنده همانگونه که خود می‌گوید، قبل از انقلاب و حتی تا بهمن 57، نام امام خمینی را هم نشنیده بوده، با اتفاقی مسیرش به انجمن اسلامی بیمارستان می‌رسد و آنجاست که با ایدئولوژی انقلاب و امام آشنا می‌شود: «خجالت می‌کشم بگویم، ولی تازه بهمن‌ماه سال 57 اسم امام خمینی به گوشم خورد. واقعاً از چیزی خبر نداشتیم. شاید اگر تا آن روز، در خانه‌های گرید بالای شرکت نفت زندگی نمی‌کردم، شاید اگر طعم نداری و ستم و تبعیض را چشیده بودم، خیلی زودتر از اینها صدای انقلاب را می‌شنیدم و پرده غفلت روی گوشم سنگینی نمی‌کرد و... .»
این تغییر نوع و نگرش زندگی، اما شاید ساده‌ترین اتفاق مسیر زندگی او بود، زندگی فرخنده در سال‌های بعد دستخوش اتفاقات مختلفی می‌شود. از ازدواج با یک کلاهبردار تا بازگشت مجدد او به آبادان و خرمشهر و شروع جنگ و مشغول شدن در جنگی‌ترین بیمارستان‌خرمشهر. نویسنده جزء به جزء حوادث و تغییرات درونی یک دختر نازپرورده را که زمانی یک کارتن لاک‌ رنگارنگ داشته، در قرمزی رنگ خون شهدا برایمان به‌خوبی به تصویر کشیده است.
تنهایی، اضطراب و امید خصوصیاتی است که فرخنده در جای جای خاطراتش بیان می‌کند، از آن هواپیمای حامل مجروحین و شهدا به مشهد و تهران تا مفقودالاثری خواهرزاده و طلاق از همسر. راوی در همه آن اتفاقات، از تنهایی گله می‌کند و با امید، چشم به آینده دارد. جنگ فرخنده اما هنوز هم شروع نشده است. این بار او نه فقط پرستار که همراه و همدم یک جانباز اعصاب و روان می‌شود، جایی که شاید شروع جنگ واقعی اوست؛ جنگ فرخنده! آن هم با یک دعا در حرم امام رضا.