من می گویم نر است او می گوید بدوش

فروغ  زال        طنز پــرداز 

مرد فقیری بود که یک همسر همیشه شاکی داشت. زن از صبح که بیدار می‌شد شروع می‌کرد به شکوه و گلایه: «دستم تا آرنج النگو نیست که چلق و چلق کند سرم گرم شود. یک سولاریوم هم ندارم دستمال بکشم. اگر سرخ‌کن داشتم برایش یک روانداز می‌بافتم. بسکه سیب‌زمینی خوردیم، شدیم سیب هوایی‌. چایی داغه چون اسپیلت نداریم. خان‌دایی چاقه از بس گوشت می‌خوره ولی تو چی.
همه‌ش هم که این کتری رو گازه. هی باید بگم پنجره بازه؟ باز که قورباغه تو‌ آبه. گل جاش تو باغ نیست. آفتاب چقدر تیز می‌تابه‌.» مرد که می‌خواست از غرولند‌های زن سرش را به دیوار بکوبد ولی چون فقیر بودند و ممکن بود دیوارها روی سرشان خراب شود این کار را هم نمی‌توانست بکند، گفت: «زن، آخه چرا دلت طاقت نداره؟»
زن گفت: «یک زن را نباید شنید، باید فهمید.» مرد گفت: «باشه ولی نه برای تو که فکت‌ عین مته برقی ۲۴ ساعت کار می‌کنه.» زن خواست ناراحت شود ولی به‌جایش گفت: «خب بی‌عرضه برو بیشتر کار کن.» مرد گفت: «چه کنم؟ خار بیابان نمی‌کنم؟ زمین مردم شخم نمی‌زنم؟ سنگ کوه نمی‌تراشم؟ آب حوض خالی نمی‌کنم؟» زن گفت: «خب یک کاری کن که پول تویش باشد. اصلا تو چرا شیر و ماست و پنیر این گاو را نمی‌بری بفروشی؟» مرد گفت: «گاو ما نر است.» زن گفت: «خب برو‌ بدوشش.» مرد گفت: «زن! دارم می‌گویم این گاو نر است شیر ندارد.» زن گفت: «به من چه. برو شیرش را بدوش و بفروش، خرج من کن.» مرد گفت: «گاو نر، شیر ندارد. تو هی می‌گویی بدوش؟» زن اما فکش اجازه نمی‌داد مغزش کار کند. پس مرد یک جلد کتاب علوم چهارم دبستان را به دست زن داد و رفت دیوارشان را گاز بگیرد و گریه کند، چون نمی‌توانست سرش را به آن بکوبد.
از آن به بعد وقتی کسی زور بگوید و کاری نشدنی را بخواهد می‌گویند: «من می‌گویم نر است، می‌گوید بدوش.»