پُست نمایشی
محمدعلی النجانی طنزپرداز
سالها پیش در چنین روزی، یعنی در ۲۵ بهمن سال ۱۳۰۳ با بالا رفتن تابلو احمدشاه قاجار از پست فرماندهی کل قوا بیرون آمد و جایش را به رضایی که هنوز شاه نشده بود داد.
قضیه اینجوری آغاز شد. انگلستان پس از جنگ جهانی اول که به تکهپاره شدن امپراتوری عثمانی با بالابردن دستها و گفتن «قارداش تسلیم. ما اصلا میریم پیش حریم سلطانمون!» منجر شد، ته جیبش حسابی خالی شده بود و حتی شپشها هم برای امرار معاش به صورت تیغی بیخ جیبی بازی میکردند. از طرف دیگر هم با پیروزی بلشویکها و دار و دسته لنین و بچهها در روسیه و گندهلات شدن آنها در منطقه بیم جیز شدن هند و رفقای آمیتاباچان (البته طبیعتا جدش؛ وگرنه که خودش هنوز در هیچ جای کره خاکی نبود!) را داشت، دنبال یافتن تسلط بلامنازع و بدون هیچ حرف و حدیثی در ایران افتاد. برای همین تلاش کرد تا با دادن چهارصد هزار تومان پول چای بچهها، که آن موقع خیلی پول بود و در حد چند تا کارخانه چای حساب میشد، نه مثل الان که جلوی گدا بیندازید، میگوید: «داداش! ورشکسته نشی!» و همچنین دادن قول تهدیگ چرب سیبزمینی ماکارونی به میرزاحسنخان وثوقالدوله، قرارداد ۱۹۱۹ را با ایران امضا کند که به موجب آن تقریبا تمامی امور کشوری و لشکری ایران، زیر نظر مستشاران انگلیسی و با مجوز آنان صورت میگرفت. احمدشاه با خواندن قرارداد بالکل تمامی موهایش دچار اپیلاسیون دائمی شد و با خود زمزمه کرد که «آی بیصاحاب شاه. اسمش دهن پرکنه؛ وگرنه الان قنبر دلاکم قدرتش از من بیشتره که!» و در ادامه گفت: «آقا حداقل اجازه خلا رفتن رو که داریم؟!» و پس از اینکه جواب گرفت «آره دیگه. اون رو برو؛ وگرنه پول تمیزکاری رو هم به قرارداد اضافه میکنیم ها!» خیلی سریع و در حال پیچ و تاب خوردن و گفتن «یک... دو... سه... زو...» رفت تا کارش را بکند.
قضیه به همین منوال ادامه داشت که هرکسی تا قرارداد ۱۹۱۹ را میخواند، میگفت: «با این اوصاف ترکمانچای باید بره بوق بزنه!» و درنهایت از آنجایی که واقعا آن حجم از خودباختگی برای قاجارها و مجلس هم قفل بود، قرارداد به علت مغایرت با قانون اساسی لغو شد. انگلستان که این را دید گفت: «دارم واسهتون. یه کاری میکنم که خاکتون رو دو دستی تقدیمم کنید» و تصمیم گرفت با روی کار آوردن رژیمی در ایران، علاوهبر حفظ منافع خود در منطقه، حال مردم را بگیرد. (البته برخی معتقدند قصد کرد، نه تنها حال، بلکه آینده را هم بگیرد!)
قضیه اینجورکی پیش میرفت که ژنرال آیرونساید فرستاده انگلستان، گشت و گشت تا درنهایت رضایی که حالا ملقب شده بود به میرپنج را که البته دیگران دور از چشمش و البتهتر و دقیقتر دور از گوشش او را قلدر و تاحدودی بیمخ خطاب قرار میدادند و فرمانده قزاقها بود را پیدا کرد و انگشت گذاشت رویش (البته در معنای استعاریاش؛ وگرنه که وی دیلاق بود و نمیشد رویش انگشت گذاشت.) و با گفتن «آه... همین خوبه. از همین برای کشورمون هم میبریم» وی را برای انجام کودتا برگزید.
قضیه اینجورکی تر شد که سرانجام در ۳ اسفند ۱۲۹۹ درحالیکه خانوادهها مشغول خرید لباس در چندین سایز بزرگتر برای بچههای خود بودند تا سالهای سال آن را بپوشند، کودتای سیاه انجام شد. پس از آن رضایی که دیگر خان شده بود، روز به روز و گاهی هم شب به شب پلههای ترقی را طی میکرد. (در بعضی از تواریخ ثبت شده که تی کشید. نه تنها آنها، ما هم همین را میگوییم.) رضاخان که مقصد را روی شاه تنظیم کرده بود، بر همان اساس و با دستورات لازم فرمان را راه میبرد. از طرفی دیگر احمدشاه که به دورکاری علاقه وافری داشت با خود گفت «چه کاریه اینجا بمونم؟ میرم عشق و حالم رو میکنم و شاه هم که هستم، حقوقش هم که به حسابم واریز میشه» و از کشور خارج شد. رضایی که حالا دیگر به منصب سردار سپهی و پس از آن هم صدراعظمی رسیده بود، (آسانسور هم با این سرعت بالا نمیره! ها والا. حتی قیمت دلار هم نمیره!) دیگر فقط یک ذره در حد اپسیلون، یعنی انقذه تا رسیدن به پادشاهی راه داشت. در همین راستا یک قدم فیلی برداشت. از همین روی، مجلس طی حکمی احمدشاه را برای یک پستی که در آن زمان فقط برای قاب کردن بهش داده شده بود، یا پز دادن یا دیگر ته تهش برای گرو گذاشتن برای کرایه فیلم یا بازی و اینها خلع شد و رضایی که هنوز شاه نشده بود با بلند کردن دستش مانند بچههای لوسِ مدرسه که ادای شاگرد زرنگها را درمیآورند با گفتن «من... من... آقا اجازه ما....» شد فرمانده کل قوا و آن قاب را، نه یعنی چیز، پست را تحویل گرفت و گذاشت در کوزه آبش را خورد و هیچوقت هم ازش استفاده نکرد.