اولش میم دارد
فیروزه کوهیانی طنز پــرداز
وی در سال 1333 بدون هیچ ادا و اطواری چشم به قزوین گشود. به گفتهی اطرافیان تا خود دو سالگی راه میرفت اما بعد از آن دیگر پایش را روی زمین نگذاشت. زورگو (به گفتهی ویلچر) اهل سواری گرفتن بود، برای رفتن به هرجایی از ویلچر میخواست که او را کول کند و ببرد. ویلچر است دیگر شعور که ندارد وگرنه به گفتهی نویسنده منت بر ویلچر مینهاد که اجازه میداد همه جا همراهیاش کند.
جادوگر شهر اُز (یا همان مدیر مدرسه) اجازه نمیداد او را ثبتنام کنند و معتقد بود این همه پسر دارید بقیه را بفرستید مدرسه. او که شعورش در حد ویلچر هم نبود در شش سالگی تازه به وی فهماند که معلول است و تفاوتهایی با بقیهی بچهها دارد. البته فشارهای خانواده اثر کرد و مقاومت مدیر پنچر و وی به تحصیل مشغول شد.
نوجوانی را با گوشهنشینی طی کرد. آنقدر همانجا نشست که گوشه خسته شد و جایش را عوض کرد. این فرار گوشه تحولی در او ایجاد نکرد بلکه روزی مادرش شنلی روی دوشش انداخت و گفت: تو باید بنشینی و در بازی به بقیه دستور دهی. تو پادشاه هستی. این جمله او را منقلب کرد و تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به آمریکا برود. البته اعلیحضرت خیلی روی تحصیل معلولان حساس بود ها، فقط رو نمیکرد که ریا نشود.
در سال 55، برای تحصیل در رشتهی پزشکی به آمریکا رفت تا فرار معلولان را پایهگذاری کند. چون از آن خانوادههایش نبود بعد از سه سال به ایران بازگشت.
از خوششانسیاش زمانی که تصمیم گرفت بقیهی تحصیلش را در دانشگاه تهران بگذراند، انقلاب فرهنگی شد و همهی دانشگاهها حتی دماوند و فیروزکوه نیز تعطیل شدند. او که ول کن اثبات توانمندیهایش نبود مسیرش را به سمت صنعت کج کرد و اقدام به ایجاد نمایشگاهی با موضوع خودکفایی به نام نمایشگاه پاسداران صنعت اسلام کرد تا در زمانی که خیلی هم این حرفها مد نبود دهان همه را از جمله دهان مبارک مدیر مدرسهشان را باز کند.
بسیار خوشقدم بود، هر کجا میرفت، سریع آباد میشد. حیف که کویر لوت را به او نسپردند. در سال 65 مدیر شرکت خانهسازی البرز شد، در حالی که درش داشت تخته میشد و در ccu نفسهای آخرش را میکشید. همه میگفتند مردنی است اما او بعد از دو سال شرکت را به سوددهی رساند. در سال 79 نیز در مزایدهای کارخانهی فیروز را مالک شد. معلولان را از گوشهی خانه بیرون کشید و در کارخانه استخدام کرد تا در عمل ثابت کند که معلولیت محدودیت نیست.
اصلا انگار نه انگار که وی سرمایهدار است، نه ملک و املاکی دارد که در آن زندگی کند، نه کشتی تفریحی یا هواپیمای اختصاصیای که با آن به مسافرت برود و نه استخری که در آن غرق شود. هر چه هست را در کارخانه ریخته، چراکه معتقد است سرمایه از آن خداست و او وکیل خدا در زمین.
او که از موهای سرش هم بیشتر شغل ایجاد کرده و معتقد است سرمایهداری الهی و کار تیمی همهی مشکلات را حل میکند، کسی نیست جز سید محمد موسوی کارآفرین برتر ایرانی.