قله نویسندگی سهل و ممتنع
چگونه سلینجر آینده ادبی مرا دگرگون کرد
محمدعلی یزدانیار
دبیر گروه کتاب
Mohammadaliyazdanyar@gmail.com
اولین برخوردمان عین آدمیزاد نبود و این عین آدمیزاد نبودن به تنهایی میتواند رابطه من وعشقم به جروم دیوید سلینجر را در تمام نزدیک به این دو دهه تعریف کند. سال 85 بود و اگر اشتباه نکنم در همشهری جوان- که آن روزها یک مجله واقعی بود- مطلبی در مورد سلینجر منتشر شد و من در ابتدای راه ادبیات بزرگسال تصمیم گرفتم هر وقت پول داشتم کتابهایش را بخرم. در آن سال 85 کذایی، صبحها مثلاً به کتابخانه میرفتم که برای کنکور بخوانم و آن چیزی که میخواندم رمانهای مختلفی بودند که در همشهری جوان تعریفشان را شنیده بودم. یک روز که از جلوی پیشخوان رد میشدم دیدم کوهی از کتابهای مستهلک را آنجا گذاشتهاند، دست انداختم و کتابی را برداشتم، جلد نداشت، چند صفحه از اولش هم کنده شده بود. داستان پسرکی بود که رفته بود پیش معلم پیرش تا از او خداحافظی کند، از همان کلمه اول، محو کتاب شدم، ورق زدم و خواندم و خواندم تا بالاخره دوستم به سراغم آمد و کتاب را از دستم گرفت و رفتیم سر جای خودمان.
اندکی بعد ترجمه احمد کریمی از ناطوردشت- را که آن موقع توسط نشر ققنوس منتشر میشد- خریدم. بله! آن کتاب نصفه و نیمه روی پیشخوان کتابخانه همین ناطوردشت بود. این بار قصه هولدن را کامل خواندم، از اول تا آخر و هرچه خواندم انگار بیشتر و بیشتر خودم را آنجا میان صفحات کتاب میدیدم. بعد رفتم سراغ دیگر آثار سلینجر، هرچه خواندم بیشتر درگیرش شدم و بیشتر عاشقش شدم و بیشتر دیوانه شدم! بعدها، خیلی بعد، وقتی که 30 ساله شده بودم، به سلینجر شک کردم! نکند عشقم به او به خاطر تجربه کم ادبی دوران نوجوانیام بود؟ این شد که تصمیم گرفتم سلینجر را از اول، کامل بخوانم و این بار جوری بخوانم که انگار از او متنفرم.
شروع کردم، خواندم و هرچه بیشتر خواندم بیشتر درگیرش شدم و بیشتر عاشقش شدم و بیشتر دیوانه شدم! نه، 17 ساله و 30 ساله و 35 ساله ندارد! سلینجر، برای من قله نویسندگی است. دیروز، امروز و همیشه!