انتهای چَشم

محمدعلی النجانی        طنزپرداز

 

سال‌ها پیش در چنین روزی، یعنی در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ محمدرضا که مدتی بود به علت نبود امکانات، شاه ایران شده بود، جلوی گلوله قرار گرفت و به قول بعضی‌ها ترور شد.
قضیه این‌جوری آغاز شد. پس از اشغال ایران در شهریور ۱۳۲۰ توسط متفقین که طی آن و بنابر رسم خانوادگی و به عبارتی همان همیشگیِ پهلوی‌ها که بستن فلنگ به هنگام اضطرار بود، رضاشاه دمبش را به روی کولش نهاد و رفت. (در بعضی منابع ذکر شده که سایه بقچه‌‌ی سر چوب زده‌اش بود، نه دم!) در پی آن انگلیسی‌ها برای جایگزینی‌اش، این‌ور را نگاه کردند کسی را ندیدند. سپس نظری به آن‌ور انداختند و در کمال ناباوری، باز هم کسی را ندیدند. تا اینکه بالاخره گشتند و محمدرضا را در ته کیسه پیدا کردند و با گفتن «اووم! دیگه نبود؟ جهنم و ضرر، چیزخور...» او را برگزیدند و گفتند: «همین جا باش و فقط بگو چشم!» و محمدرضا با گفتن: یک «چشم» غلیظ، شاه ایران شد.
قضیه به همین منوال عجیب (باور اینکه محمدرضا، شاه شد، هنوز هم عجیب است!) پیش می‌رفت که او دیگر داشت باورش می‌شد که واقعاً شاه شده است (این دیگر عجیب به توان دو است!). از همین روی تصمیم گرفت تا اختیاراتش در قانون اساسی را بیشتر کند. در همین راستا و از طرف رویِ دیگر همین روی، آمریکا که پس از پایان جنگ جهانی‌ دوم، فاز پدر جهان، البته از نوع ناخوانده را برداشته و از در تخاصم با شوروی در آمده بود، برای از بین بردن سرمای جنگ سرد، به مثابه خاموش کردن کولر، تصمیم به خاموش کردن نظام کمونیسمی سوسیالیسمی مارکسیسمی و چند ایسمی دیگر را گرفت. به همین علت و با توجه به روی به روی شدن روی‌های شاه و آمریکا، دولت ایالت متحده تصمیم به پیاده‌سازی اصل ۴ ترومن در ایران گرفت که اصلی‌ترین آن علاوه‌بر اینکه برای اصلاح خرهای از دید آن‌ها بی‌اصل و نسب ایرانی که ظاهراً خوب برایشان جفتک نمی‌انداختند، مقداری الاغ را از قبرس به ایران ترانسفر کردند، جلوگیری از نفوذ کمونیسم بود.
قضیه این‌جورکی ادامه داشت تا روز ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ که محمدرضا شاه (واقعاً وقتی بهش می‌گفتند شاه، خنده‌شان نمی‌گرفت؟!) به دانشگاه تهران که البته هنوز پنجاه تومانی گنده نشده بود، رفت. شاه در حالی‌که همین‌طور قدم‌رو می‌کرد، یَکهو با صدای ایست، ایستاد. ناصر میرفخرایی نامی، تحت پوشش خبرنگار خود را به او رساند و گفت: «اعلی‌حضرتا!» که محمدرضا ابتدا به پشت سر و سپس به چپ و راستش نگاهی انداخت و بعد با تعجب، انگشت اشاره‌اش را به سمت خود گرفت و گفت: «ما رِ می‌گویی؟!» و در همین لحظه میرفخرایی اسلحه را مانند «جان وین» و با دور اسلوموشن زیاد در آورد و با صدای «آلن دلون»، البته بدون اینکه بگوید «تو بابای من رو کشتی» و فقط با تقلید صدای سوت فیلم «خوب، بد، زشت»، به سمت شاه تیراندازی کرد. هرچند صد رحمت به بوشوگ که اگر تیر می‌انداخت، از فاصله دو متری حداقل چشم چپ را نمی‌زد، راست را دیگر صدی به نود می‌زد؛ اما میرفخرایی در حالی که از آن فاصله‌ی نزدیک به هدف نزدن، سخت‌تر به نظر می‌آمد، پنج تیر شلیک کرده‌اش، یکی پس از دیگری به کلاه و لباس شاه اصابت کرده بود. فقط یکی را ظاهراً چون لحظه‌ای با آمدن اقساط و بدهی‌های عقب افتاده‌‌ در ذهنش، تمرکزش را از دست داده بود، توانست با بالای لب شاه آشنا کند و بر روی آن یک سبیل آتشین بکشد. در آخر هم از آنجایی که گلوله ششم داخل اسلحه گیر کرد، ناراحت و نالان و با گفتن «اَه... با این اسلحه‌هاشون!» تفنگ را به طرف شاه پرتاب کرد که به شست پای محمدرضا هم برخورد نکرد و با گفتن «عه! اون گنجشکه رو» حواس وی را پرت و پا به فرار گذاشت. در این‌جا بود که محمدرضا به زبان درآمد و گفت: «زنده می‌خوامش» که با صدای رگبار مواجه شد و دوباره گفت: «زنده می‌خواستمش‌ها، نه آبکش!»
قضیه این‌جورکی‌تر شد که در پی این ترور، محمدرضا که دیگر واقعاً  واقعاً خود را شاه می‌دانست، یعنی وقتی اطرافیان صدایش می‌کردند «شاه»، به مانند اینکه تی‌تاپ گرفته باشد، شاد می‌شد و انگار عروسی گرفته، بشکن می‌زد و می‌گفت: «ما رِ می‌گن‌ها!» و نیز از آنجایی که میرفخرایی عضو حزب توده بود و باز از آنجایی که حزب توده ارگان رسمی شوروی در ایران شناخته می‌شد و با نیم نگاهی به اصل ترومن و قول همکاری آمریکا و اینا، حزب توده را جوری منحل کرد که انگار، نه حزبی آمده و نه توده‌ای رفته. البته اقدامات شاه (هرچند باورش سخت است و در مخیله نمی‌گنجد؛ ولی واقعاً شاه شدا!) به همین‌جا ختم نشد و تا توانست با ربط و بی‌ربط کلی فعالیت دیگر نیز، از جمله دستگیری و تبعید آیت‌الله کاشانی، تغییر قانون اساسی و افزایش اختیارات شاه انجام داد تا به همگان بفهماند شاهی آمده است که دیگر فقط حرف، حرف اوست، مخصوصاً حرف آخر و می‌گوید: «چشم»، البته فقط به بعضی‌ها!

ویژه نامه طنز۸۳۹۳
 - شماره  - ۱۱ بهمن ۱۴۰۲