اتوبوس نامه
محمدامین میمندیان طنزپرداز
انسانها با گذشت زمان خیلی تغییر میکنند. نه تنها خودشان بلکه روحیات و خلقیاتشان هم عوض میشود. مثلاً سالها پیش که هرکسی خودرو شخصی نداشت، مهمترین وسیله مسافرت خانوادگی اتوبوس بود. زن و شوهر و بچهها سوار اتوبوس میشدند و هرکسی هم یک سبد چایی و قند و میوه با خودش میآورد. بین مسیر هم به بقیه مسافران چایی و تغذیه میرساندند تا اتوبوس به مقصد برسد. الان ولی معمولاً کسی با اتوبوس مسافرت خانوادگی نمیرود. بهانهشان هم این است که سخت است و نمیشود و بچه گریه میکند و نمیشود خوابید و این حرفها. من اما تجربه بدی در این باره نداشتم.
تابستان بود و برای سفر و شرکت در یک دوره آموزشی با خانواده به مشهد رفتیم. مسیر رفت را مثل خان بلیت هواپیما گرفتیم. البته شرکت هواپیمایی هم مثل چنگیزخان بچه دوسال و چهار ماهه را زیر دوسال حساب نکرد و نصف بلیط یک فرد بزرگسال را اضافهتر از ما گرفت. (البته از نظر من اضافهتر. ممکن است به نظر خودشان و قوانینشان و شاید شمای خواننده اضافه نباشد.) بلیت از یزد به مشهد بود و با سواری به یزد رفتیم و ماشین را در فرودگاه به امان خدا سپردیم و پریدیم.
در مسیر برگشت اما بلیت هواپیما نبود. البته یک چیزهایی بود منتها هنوز آنقدر پولدار نشدیم که هم رفت و هم برگشت هوایی برویم. بلیت قطار هم نبود و حتی بلیت اتوبوس هم نبود. نمیدانم چه شده بود که یکهو همه ملت تصمیم گرفته بودند از مشهد خارج شوند، آن هم با وسایل حمل و نقل عمومی.
با کلی پرسوجو شماره یک نفر را گیر آوردم که در کار بازارسیاه بلیت بود. هربلیتی میخواستی یک جوری برایت جور میکرد و درصدش را میگرفت. همه جور مافیا دیده بودیم بهجز مافیای بلیت که فیالحال الحمدلله ندیده از دنیا نمیرویم. طرف هم بعد یکی دو روز پیام داد که دوتا بلیت اتوبوس مشهد-یزد گیر آورده برای صندلی آخر. قیمتش هم تقریباً دوبله به اندازه یک کوپه چهار نفره غیردربست برایمان حساب میکرد. اوضاع بلیت آنقدر خیط بود که فهمیدم همین را هم اگر سریع نقاپم و ناز بیاورم از کفم میرود و مجبور میشوم دنبال کاروان و خر و شتر برای برگشت بگردم که آن هم اگر گیر بیاید شاید به دیار ری بروند ولی به یزد نمیروند.
سوار اتوبوس شدیم و خانم آن موقع باردار بود و پسر دوسال و نیمهمان که ذوق اتوبوس سواری داشت باید روی پای من مینشست. همه چیز خوب بود و حال و هوای سفرهای گذشته را زنده میکرد. فقط فلاسک و قند و چاییاش کم بود که جایش را به کیک و آبمیوه داده بود. موقع خواب بچه که رسید چون صندلی اخر بودیم پشت سرمان جای خواب بود. بچه را گذاشتم آنجا و گفتم اگر هم راننده خواست اینجا بخوابد خب برش میداریم. بعد هم خودمان به خواب رفتیم. نیمههای شب از خواب پریدم و چک کردم که بچه در چه وضعیتی است ولی دیدم ای دل غافل! جا تر است و بچه نیست! (البته همان معنای استعاریاش مد نظرم است وگرنه بچه که پوشک بود). اولش دلم ریخت و اینور آنور اتوبوس را نگاه کردم ولی خبری نبود. زیر صندلیها را چک کردم که دیدم بله؛ بچه از بالای جای خواب، یک فاصله بیست_سی سانتیمتری را تلپ افتاده پایین و همانجا هم خوابیده.
آمدم بچه را بیاورم بیرون و سرجایش بگذارم که به این نتیجه رسیدم که این چه کاری است؟ خب باز هم تلپی میافتد. لذا بیخیالش شدم و همان زیر صندلی با چادر برایش بالشت درست کردم و گرفتم خوابیدم. ساعتی بعد خانمم با هول و ولا بیدارم کرد که پا شو بچه نیست. گفتم نترس زیر صندلی است؛ خودم حسابی حواسم بهش هست.