مرز باریک میان ترحم و لطف!

پروانه‌هــای ســفید

طاهره راهی
روزنامه‌نگار

بعضی از تفاوت‌ها در افراد است که با اسم کم‌توانی، ناتوانی یا معلولیت از آنها یاد می‌کنیم. افرادی که بیشترمان آنها را در کوچه و خیابان و پارک دیده‌ایم یا اینکه عضوی از خانواده و نزدیکانمان باشند. نَفَس‌هایی در سنین مختلف که با دیدنشان، ناخودآگاه ما را به ورطه ترحم و دلسوزی می‌کشانند، اما در نگاه‌ و لبخند‌هایشان می‌توان امید را حس کرد. 
 بهانه این چند سطر، خواندن کتابی درباره همین تفاوت‌ها و افراد است. کتابی با عنوان «پروانه‌ها گریه نمی‌کنند» که به قلم مرضیه اعتمادی نوشته شده است. نویسنده که خود یک فرزند معلول دارد، در کنار روایت خود از دخترش، پای صحبت 15 خانواده دیگر نشسته است، خانواده‌هایی که هرکدام فرزندی مبتلا به بیماری‌هایی چون مشکلات مغزی، اعصاب و روان، اوتیسم، فلج مغزی یا سندروم داون دارند.
اعتمادی در این روایت‌ها سعی کرده مشکلات چنین خانواده‌هایی را بیان کند، مشکلاتی چون برخورد و مواجهه با سایرین. اینکه چگونه می‌توانند در مورد این مشکل با بقیه صحبت کنند و یا شرایط قبلی زندگی خودشان را از دست داده‌اند و حال چگونه می‌توانند خودشان را به زندگی عادی و حضور در جمع بازگردانند. نویسنده در خلال روایت‌ها، به کمبودهای جامعه درباره افرادی با چنین بیماری‌هایی و همچنین به مشکلات مالی و هزینه‌ای‌ چنین خانواده‌هایی نیز پرداخته، اگرچه می‌توانست بیشتر به این موضوع در خانواده‌ها ورود کند.
وقتی کتاب را می‌خوانیم، در ذهنمان خاطراتی از برخوردهایمان با افراد مبتلا به چنین بیمار‌ی‌هایی و خانواده‌هایشان زنده می‌شود که از ترحم بدشان می‌آید و چه مرز باریکی است میان ترحم و لطف! کتاب «پروانه‌ها گریه نمی‌کنند» را می‌توان کتابی سخت نامید اما تلخ، نه؛ هرچند با خواندن هر روایت اشک چشم جاری می‌شود اما در نهایت، این لبخند و امید است که در ذهن می‌ماند. کتابی که ظرایف مادرانه در همه روایت‌هایش به وفور دیده می‌شود، حتی روایت علی آقا.
روایت‌های کتاب همگی متفاوت‌اند و هر کدام، خواننده را به گونه‎‌ای به فکر وا می‌دارند، اما روایت سیزدهم کتاب، از مادری مجرد سخن می‌گوید که دخترکی معلول را  به فرزندی قبول کرده است. روایتی که برای من خواننده همان نقطه تعلیق زندگی‌ بود، آنجا که از درونیاتش سخن می‌گفت: «کنار همه این‌ها، من سؤال‌های دیگری هم دارم. اگر جانان را از پرورشگاه نیاورده بودم، چه بلایی سرش می‌آمد؟ هیچ‌کس بود که شب‌ها بغلش کند، زیر گردنش را ببوسد و...اصلاً زنده می‌ماند؟» مادری که حالا درخواست فرزند دوم نیز داده :«چند شب پیش خواب دیدم دختربچه‌ای شبیه جانان دم درِ یک اتاق منتظر آمدن من است. ایستاده بود دم در. یک پیراهن لیمویی قشنگ پوشیده بود. وسط چین‌های پیراهنش پروانه‌های سفید چسبیده بودند.»