احد ا رسالـــی شاعر
یک شب نشسته بودم با حالِ نامناسب
گوشی به دست و حیران، سرگرم در نِت و وب
آن یک به من فرستاد متنی بلند و غمگین
ناخوانده لایک کردم با خندههای کاذب
این یک به من فرستاد ویدئویی وایرال
نادیده تایپ کردم: بهبه، چقدر جالب!
گاهی مرا به خنده واداشت چارلیچاپلین
گاهی به گریه واداشت آهنگهای راغب
ناگاه مادرم گفت برخیز! شب گذشتهست
ای نوکرِ مجازی بیمزد و بیمواجب
در درس چتنویسی هستی همیشه حاضر
در درس خودشناسی هستی مدام غایب
امشب اگر رود، رفت تا سال بعد از دست
برخیز و آرزو کن در لیلةالرغائب
دوزاری من افتاد با خنده گفتمش که
یک بوسه شد همینک بر چادرِ تو واجب
از شیر مرغ بوده تا جان آدمیزاد
در لیست آرزوهام، عیناًشبیه کاسب
ناگاه چشمم افتاد بر عکس کودکی که
از ترس و درد انگار خالی نموده قالب...
گفتم چه آرزویی بهتر ز محو صهیون؟
ای کاش ور بیفتد این غدّه مصائب