مغزهای بزرگ زنگ نزده

اولش میم دارد

فیروزه کوهیانی        طنز پــرداز 

 

وی در سال 1320 در حالی که تیغ جراحی را گرفته بود و ول نمی‌کرد، چشم به مراغه گشود. به گفته شاهدان، او باهوش متولد شد، یعنی همراه خودش هوشش هم متولد شد. انگار بقیه هوش‌شان با بچه‌ی بعدی متولد می‌شود. این شاهدان هم چه چیزهایی را می‌دیدند.
خودشیرین (به گفته نیمکت آخری‌های بی‌ادب) نیمکت اول دوست بود. در هر کلاس معلم‌ها به خاطر قد بلندش او را به ته کلاس هدایت می‌کردند اما او مثل کش (به گفته همان‌ها) به نیمکت اول برمی‌گشت. با معرفت (به گفته بچه‌های باادب شده نیمکت آخر بعد از فهمیدن اینکه او خودشیرین نیست، چشمش ضعیف است) بعد از زدن عینک، نیمکت آخری شد.
دکتر بابا که می‌گویند، خود او است. از بس همه دکتر صدایش کردند، مجبور شد واقعاً دکتر شود. بعد از پایان دبیرستانش برای ادامه تحصیل به آلمان رفت. پدرش کارمندی ساده بود؛ به همین خاطر مجبور شد دو سه سالی را کار کند. وی تحلیلگر و نظریه‌پرداز سیاسی‌اجتماعی نبود اما راننده شد. هر چه علم و دانش بود درو کرد و بعد از جراح مغز و اعصاب شدن به ایران بازگشت.
تا آمد بگوید چقدر تهران عوض شده، دید عه واقعاً تهران عوض شده و همه در خیابان در حال تیرخوردن هستند. وقتی دید به افتخار ورودش دارند زحمت می‌کشند و حکومت را عوض می‌کنند، سر تاکسی را کج کرد و به بیمارستان رفت تا به زخمی‌ها کمک کند و سهمی در انقلاب داشته باشد. وی و همکارانش چهار‌پنج ماه خانه نرفتند و الکی در بیمارستان وول می‌خوردند. آن قدر آن‌جا بیکار بودند که شب‌ها می‌خوابیدند، وگرنه اعلی‌حضرت که درگیری را ممنوع کرده بود، راضی نبود خونی از دماغ کسی بیاید، خودش شب‌ها به خیابان می‌آمد و کف پای معترضان را با روغن زیتون ماساژ می‌داد، مجروحی در کار نبود الکی شلوغش کرده بودند.
با برخورد اولین خمپاره صدامی به جنوب، باروبندیل را بست و با اولین تیم پزشکی راهی جبهه شد. خدا خوبش کند یک جا بند نمی‌شد. از هیچ چیز نمی‌ترسید و زیر آتش توپ‌ها با خیال راحت می‌نشست، سوزن نخ می‌کرد و مجروح می‌دوخت. تنها ترسش این بود که مریض به موقع به عقب می‌رسد یا نه.
بعد از آن دوباره به آلمان رفت و در بیمارستان فرایبورگ مشغول به کار شد. اما آنجا هم دست از سر مجروحان ایرانی بر نداشت. با  تلاش بسیار یک بخش برای جانبازان جنگی در آلمان تاسیس کرد. یعنی ایران آن‌ها را کول می‌کرد می‌برد آلمان تا با تخصص وی و امکانات آنجا معالجه شوند. بعدتر که ایران هم کولش خسته شد هم پیشرفت کرده بود، در بیمارستان خاتم الانبیا بخشی را شبیه به بخش آلمان با همان امکانات تاسیس کرد و از دکتر خواست که به ایران بیاید. دکتر که دیگر دکتر نبود و پروفسوری شده بود برای خودش، کلاس نگذاشت و قبول کرد.
معمولا 10‌12 روز در ماه را ایران می‌ماند. او بدون تعارف همه جا می‌گوید که بخش ایجاد شده با معیارها و استاندارهای جهانی مطابقت دارد.
بامرام ولوتی (به گفته جانبازان) از بیمارانش پولی دریافت نمی‌کند. روزانه 20 تا 30 بیمار را ویزیت می‌کند بدون هیچ چشم داشتی. گاهی بالای نسخه یک ضربدر هم می‌زند که یعنی دارویش را هم رایگان حساب کنید. (حالا از فردا نروید روی نسخه‌تان ضربدر بزنید ببرید داروخانه بگویید به حساب پروفسور ها. جنبه داشته باشید.)
او که همه جهان پروفسور صدایش می‌زنند و معتقد است یک پزشک باید جلوی بیمارش زانو بزند و دستش را ببوسد کسی نیست جز پروفسور محسن مهاجر، که مانند اسمش مهاجر است اما جانبازان کشورش را فراموش نکرده.

جستجو
آرشیو تاریخی