اتوبوس نامه (9)
تماشای خود خیلی خیلی واقعی آدمها
محمدامین میمندیان
طنزپرداز
میگویند آدمها وقتی ندانند کسی نگاهشان میکند، خود واقعیشان را نشان میدهند. برای همین اگر کسی میخواهد دست در دماغش کند، تا مطمئن نشود کسی آن دور و بر نیست این کار را انجام نمیدهد؛ مگر اینکه خب واقعاً شعورش بیشتر از این نباشد و همان جلو جمع دستش را تا بند سوم داخل دماغش فرو کند. داخل اتوبوس این قضیه خیلی صادق نیست؛ چون معمولاً کلی آدم اینور و آنور صندلیات هستند که حواسشان به کارهایت باشد. آنها هم نباشند، همیشه راننده هست که از آن آینه بزرگ روبرویش تا ته اتوبوس را بپاید. اما گاهی هم شرایطی پیش میآید که طرف خود واقعیاش را بیرودروایسی نشان میدهد.
در یکی از سفرهایم که اتوبوس هم بسیار خلوت بود و بهجز 10-12 نفر مسافر دیگری نداشت، روی تک صندلی وسط اتوبوس نشسته بودم. بعد از من هم فقط یک جوان سی و چند ساله با سر و وضعی شر و شور و پلاستیک در دست، روی دو صندلی آن طرف نشسته بود و دیگر تا آخر اتوبوس خالی بود. چند ساعتی از حرکت گذشته بود که تماسهای طرف شروع شد. ابتدا با مادرش صحبت میکرد و حرفهایشان عادی بود تا اینکه از مادرش خواست تا گوشی را به خواهرزاده کوچکش بدهد تا بهعنوان یک دایی نمونه با بچه خواهرش که اسمش عسل بود صحبت کند. (حالا پیش خودتان نگویید چرا نگارنده صحبتهای بقیه را گوش میدهد. من مسافرم و خب نمیشود که نشنوم. گوش را گذاشتند برای شنیدن. یاد بگیرید اگر حرف مخفیانهای دارید آرام صحبت کنید عزیزان!)
حرفهایی که این دایی نمونه به خواهرزادهاش زد را میشد در مقالهای با عنوان چگونه نباید با یک کودک صحبت کنیم منتشر کرد. بخشی از صحبتهایی که شنیدم را برایتان مینویسم، خودتان قضاوت کنید.
به بچه میگفت: کی اذیتت کرده؟ بابا دعوات کرد؟ میآم میزنمش دایی. الان تو راهم. اون چاقو بزرگه دایی رو دیدی؟ دیدی یه چاقو بزرگ دارم؟ برو به مامانجون بگو اون چاقو بزرگه دایی رو از تو کمد بیاره بهت نشون بده. برو دایی.
بعد بچه طفل معصوم گویا واقعاً رفت و مادربزرگش را وادار کرد که چاقوی بزرگ دایی را نشانش بدهد و دایی باز ادامه داد:
آره دایی جون. دیدی چاقو رو. برو به بابات بگو دایی گفته اگه دعوام کنی میآم با همین چاقو سرت رو میبرم میذارم روسینهات.
این را که گفت کرک و پر بود که از من میریخت کف اتوبوس. دیگر احساس امنیت جانی نداشتم آنجا. در ادامه اما اوضاع بدتر شد. مدتی خوابم برد و بعد که بین مسیر یک لحظه بیدار شدم، اطرافم را نگاه کردم و دیدم بله! آقا یک لیوان کاغذی گرفته دستش و از داخل پلاستیکش یک بطری زهرماری درآورده و دارد گل در بر و می در کف، در عالم خودش سیر و سلوک میکند و هر از چندگاهی هم برای این و آن آرزوی سلامتی میکند.
خلاصه همیشه هم خوب نیست که آدمها خود واقعیشان را نشان دهند و همان اتوبوس شلوغ باشد و معذب باشند، خیلی برای جامعه بهتر است.