نقیضه ضرب المثل (9)

گرگ و پوستین‌دوزی؟

فروغ زال
طنزپرداز

روزی روزگاری شیر مثل همیشه، سلطان جنگل بود و گرگ هم دل پرخونی از او داشت؛ چون‌که نه زور مبارزه با شیر را داشت و نه شیر به او فرصت می‌داد که با خیال راحت به کارهای زشتش و بی‌ادبی‌اش بپردازد. گرگ ساعت‌ها کلاس آموزشی رفت و کتاب‌های موفقیت دانلود کرد و درنهایت نقشه‌ای کشید.
فردای روزی که نقشه‌اش را به خوبی طراحی کرد به‌طرف شیر رفت و سلام و تعظیم کرد، احترام لازمه را به‌جا آورد و شیر بااینکه شیر بود اما خرکیف شد. گرگ گفت: حضرت سلطان همه می‌دانند که شما پادشاه حیوانات هستید؛ اما جدیداً خرسی در جنگل پیدا شده که می‌گوید: «شیر سگ کی باشد؟ از این به بعد من سلطان جنگل هستم.» این‌ها با اینکه خودشان هم حیوان بودند اما باز برای بدوبیراه گفتن به هم از نام حیوانات استفاده می‌کردند. شیر بدون این‌که پرس‌وجو کند، به حرف گرگ اعتماد کرد. خیلی عصبانی شد و گفت: دماری از روزگار خرس دربیاورم که در قصه‌ها بنویسند. گرگ گفت به نظرم لازم باشد با او مذاکره کنید. شیر گفت برو هرطور شده خرس را به اینجا بیاور. گرگ که دید قسمت اول نقشه‌اش عملی شده خیلی خوشحال شد. تعظیمی دروغین کرد و به‌طرف خرس رفت.
خرس بی‌خبر از همه‌جا زیر درختی نشسته بود و آب دماغش را بالا می‌کشید. گرگ به او نزدیک شد و گفت:  مژده بده که برایت خبر خوشی دارم. خرس گفت: خوش‌خبر باشی، بگو ببینم؟ گرگ گفت: شیر تصمیم گرفته تو را که پرزورترین حیوان جنگلی به‌عنوان معاون خودش انتخاب کند. حالا هم مرا فرستاده تا تو را پیش او ببرم. خرسِ گیج، خوشحال شد و گفت: پس بیا همین حالا راه بیفتیم. و آن‌قدر تشنه مقام و مسئولیت بود که با خودش نگفت اصلاً معاون شیر بودن چه صیغه‌ایست؟
گرگ گفت هر چه زودتر برویم بهتر است؛ شیر را که دیدی باعجله به طرفش برو و بغلش کن تا بفهمد که داری از او تشکر می‌کنی. گرگ و خرس راه افتادند. شیر را که از دور دیدند، گرگ گفت: درست نیست من به حضور سلطان بیایم، خودت تنها برو. گرگ خودش را به پشت درختی رساند و از دور شیر را زیر نظر گرفت. خرس با شتاب به‌طرف شیر دوید تا او را در آغوش بگیرد و تشکر کند. شیر که دید خرس با شتاب به‌طرف او می‌آید، مطمئن شد که او دشمن است و قصد حمله دارد. پیش‌دستی کرد و به سمت خرس حمله‌ور شد. تا خرس به خودش بیاید شیر گلویش را فشرد و پوستش را کند.
 گرگ باادب و احترام پیش آمد و گفت تبریک می‌گویم حضرت سلطان! شما قوی‌ترین دشمن خود را از بین بردید. بعد نگاهی به پوست خرس انداخت و گفت: چه پوست گرم و نرمی. اگر اجازه دهید با پوست خرس برای شما پوستین قشنگی بدوزم که جدیداً هم مد شده و شما را در سرمای زمستان از برف و سرما نجات می‌دهد. شیر گفت: نمی‌دانستم نامردی مثل تو در کار مد و پوستین‌دوزی هم هست. گرگ گفت: اختیاردارید قربان! اجازه بدهید نخ و سوزنم را بیاورم و پوست خرس را به تنتان اندازه کنم.
گرگ رفت و با سوزن نخ برگشت؛ با چرب‌زبانی پوست تازه خرس را به تن شیر پوشاند و بعد شکاف‌های آن را دوخت و گفت: بهتر است تمام روز را زیر آفتاب بمانید تا پوستین شکل تن شما را بگیرد، شیر چنین کرد. بر اثر تابش آفتاب پوست خرس بر تن شیر خشک شد؛ تا آنجا که دیگر نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. عصر که شد گرگ به کنار شیر آمد و بدون اجازه مشغول خوردن گوشت خرس شد؛ شیر گفت: بیا پوستین را از تن من دربیاور که خیلی گرسنه‌ام.
 گرگ گفت: بهتر است همان‌طور بمانی تا از گرسنگی بمیری. آخر حیوان کم‌عقل، فکر نکردی که گرگ را چه به پوستین‌دوزی؟ اصلاً تو تا الان این‌همه زمستان را بدون پوستین گذراندی و یخ نزدی، حالا پوستین برای چه بود شیر دهن‌بین دنبال مُدروی بدبخت بیچاره.
 از آن به بعد، درباره دشمنی که ادعای مهر و محبت کند، ضرب‌المثل «گرگ و پوستین‌دوزی؟» را به کار می‌برند و البته دنبال مد هم نروید خوب نیست.