معلق میان روایت و گزارش
شرح محاصره نیل از زبان زنان سوری
فاطمه شهروش
خبرنگار
رضا امیرخانی در مقدمه نیم دانگ پیونگیانگ از چگونگی سفرش به کره شمالی میگوید. قرار بوده در ماه رمضان اعزام شوند و امیرخانی کسی نبوده که به این راحتیها قید روزهاش را بزند؛ اما به محض شنیدن نام مقصد، دعوت سفر را قبول میکند. سمیه عالمی هم در باغهای معلق فرصت نابی را به دست آورده و در خلال سفر به سوریه از نزدیک با چند تن از زنان سوری همکلام شده و از این امکان برای رساندن صدای کسانی که رسانهای برای بیان سرگذشت تلخشان ندارند، استفاده کرده است. نویسنده یا بهتر بگوییم گردآورنده در مقدمه بدون اشاره به علت سفرش به سوریه آن هم همراه خانواده از تصمیمش برای صحبت با زنان سوری میگوید و در نهایت این زنان اهل نبل هستند که پایشان به روایتهای باغهای معلق باز شده تا از شهری بگویند که حدود چهار سال در محاصره نیروهای تکفیری قرار داشته. عالمی پس از انتخاب راویانش، برای آنها کلاسهای آموزش نویسندگی برگزار کرده و مسئولیت شرح روزهای سخت محاصره را بر عهده خودشان گذاشته. موضوع چهار سال گیر افتادن در شهری کوچک به خودی خود جذاب است. حال اگر روی مردم این شهر شب و روز خمپاره و موشک هم فرود بیاید و زنان و مردانش به اسارت گرفته شوند، سوژه برای مخاطب گیراتر هم خواهد شد؛ اما مسألهای که باعث میشود خواننده مدام بین خواندن یا نیمهتمام گذاشتن کتاب دچار تردید شود، فرمی است که نویسنده برای گردآوری خاطرات انتخاب کرده. تجربه زیسته تلخی که زنان سوری دارند برای نویسندهشدنشان لازم است اما کافی نیست و دوره کوتاه نویسندگی نمیتواند قلم نوپایشان را برای راهرفتن در این مسیر پرپیچ وخم آماده کند. نتیجه اینکه بسیاری از روایتها بهجای شرح دقیق و بدون روتوش آنچه بر این افراد گذشته به واگویههایی تبدیل شده که هر رنجدیدهای با به یاد آوردن خاطراتش آنها را از ذهن میگذراند: «من از سرنوشت خودمان و شهر میترسیدم، اما همسرم، نه! حرفهایش کمی دلم را گرم کرد. راست میگفت. اینجا خانه ما بود. شهر را اگر خالی میکردیم، سقوط میکرد و مسلحین و حامیانشان همین را میخواستند.» اگر جملههایی از این دست که بیشتر به گزارش نزدیکاند را در نظر نگیریم و از اتفاقاتی که در چند روایت تکرار شدهاند چشمپوشی کنیم، توصیفهای خاصی باقی میماند که مخاطب را به خواندن کتاب ترغیب میکند: «چطور از زنی بگویم که شکم برآمدهاش میگفت پر از امید بوده؛ اما با جنینی که در شکم داشت، با هم از دنیا رفته بودند. باید هر دو نفر را با هم غسل میدادیم.»
هرچند تاکنون فرصتی دوباره به امیرخانی دست نداده تا باز هم از ناگفتههای کرهشمالی بنویسد؛ اما امید است سمیه عالمی بار دیگر راهی سوریه شده و این بار با فرمی بهتر، ما را با زندگی مردم این سرزمین آشنا کند.