اتوبوس نامه (8)
در حسرت دعواهای نکرده
محمدامین میمندیان
طنزپرداز
رفیقی دارم که از مدیران رده بالای یک شرکت صنعتی است. به واسطه این مدیر بودنش دعوا زیاد میکند. هم با زیردستانش هم در جلسات مختلف با مسئولین حاضر در جلسه. هروقت پا بدهد هم شرح دعواها را برایم تعریف میکند. از اینکه چگونه با یک جمله قصار فرماندار را سر جایش نشانده یا چطور تکهای به شهردار پرانده که دیگر نتوانسته لب وا کند و اینها. یک بار که شرح یکی از دعواهایش با دادستان را تعریف میکرد، بین جملاتش چند بار گفت حیف شد فلان جمله را نگفتم. بعد گفت من حسرت حرفهایی که زدهام را نمیخورم. چون گفتهام و تمام شده و رفته. خودم میدانم با عواقبش. اما همیشه حسرت حرفهایی که نزدهام را میخورم.
من هم از این حسرتها زیاد دارم اما بزرگترین حسرت بابت حرفی که نزدهام برمیگردد به ماجرای یک سفر اتوبوسی.
طبق معمول میخواستم از تهران به شهربابک بیایم و یادم است آنقدر بلیت کم بود که مجبور شدم بروم سراغ یک تعاونی که هیچوقت سراغش نمیرفتم. همین که هیچوقت سراغ آن تعاونی نمیرفتم یعنی حتی ناخودآگاهم هم فهمیده بود که نباید سوار اتوبوس آنها بشوم. به هرحال بلیت گرفتم و سوار شدم و برعکس نظر ناخودآگاهم همه چیز خوب بود و 9 ساعتی از مسیر 12 ساعته را طی کرده بودیم که راننده جایش را با کمکراننده عوض کرد تا بخوابد. راننده جدید هم یک ساعتی رانندگی کرد و برای استفاده از سرویس بهداشتی در محل مسجد ابوالفضل حدفاصل شهرستان انار و یزد توقف کرد. تعدادی از مسافران پیاده شدند. چند دقیقه بعد راننده اول از خواب بیدار شد و آمد جلوی اتوبوس و با عصبانیت به راننده کمکی گفت: «دیوانه چرا اینجا وایسادی؟ فکر نکردی چرا هیچ اتوبوسی اینجا وانمیسته؟» راننده کمکی که روحش هم خبر نداشت چه خبطی کرده جوابی برای این پرسش پیدا نکرد و مثل جغد فقط نگاه میکرد. راننده گفت: «اینجا بزرگه، بازارچه داره. مسافرا پخش میشن اینور اونور، دیگه نمیشه پیداشون کرد که.»
راننده کمکی گفت که از این جهت جای نگرانی نیست و مسافران سروقت میآیند. اما بسوزد پدر تجربه که راننده اولی درست میگفت و یکی از مسافران پیدایش نشد که نشد و هرچه بوق زدند کسی نیامد. راننده کمکی که هم کم آورده بود هم راننده اصلی سرش غر میزد، عصبی شد و گفت: «اصلاً به درک! تقصیر خودشه باید میاومد. حرکت کن بریم.» بعد هم جلوی چشمان متعجب همه، ساک وسایل مسافر گمشده را برداشت و از اتوبوس پرت کرد بیرون و اتوبوس حرکت کرد. هنوز چند متری دور نشده بود که یکی از مسافران فریاد زد: «آقای راننده! وایسا داره میآد.»
طرف یک پیرمرد ساده و نحیف بود که نمیدانم چرا حالیاش نمیشد باید سوار اتوبوس شود و اتوبوس برای عروسی بوق نمیزند. همین که وارد شد، کمکراننده مثل خروسجنگی رفت سمتش و کلی داد و بیداد کرد و حرف بارش کرد و آن حسرتی که اول مطلب گفتم این است که آن موقع من مثل احمقها فقط نشستم و پا نشدم از پیرمرد دفاع کنم.
بعد که پیرمرد سراغ ساکش را گرفت، کمکراننده رفت پایین تا ساکی را که پرت کرده بود را بردارد، اما اگر شما یک جو شعور و عقل در کله این کمکراننده دیدید او هم ساک را دید. ساک نبود که نبود. چندین مسافر آمدند و برای گشتن بسیج شدند. از تمام جویها و مغازهها تا حتی داخل سطلهای آشغال را گشتند اما پیدا نشد. هیچکس نفهمید که در همین فاصله سه چهار دقیقهای، چه بلایی سر ساک آمد و چه کسی آن را برد. پیرمرد غرغری کرد و نشست روی صندلی تا در تعاونی مقصد به مسئولین تعاونی شکایت ببرد. و اینگونه راننده که بخاطر چند دقیقه تأخیر این داستان را ایجاد کرد، مجبور شد حدود چهل دقیقه توقف بیجا کند بلکه ساک مسافرش پیدا شود.
من هم تنها کاری که کردم این بود که بعد از پیاده شدن زنگ زدم به راهداری و وقایع اتفاقیه را گزارش دادم تا بلکه آن بالاییها به حسابش برسند.