به مناسبت هفتم دی ماه، روز جهانی سینما

بی‌صدا، دوربین، حرکت

محمدعلی النجانی
طنزپرداز

سالها پیش در چنین روزی یعنی دقیقاً در ساعت ۲ (طبیعتاً بعدازظهر) ۱۲ دی ۱۳۰۹ (ایضاً طبیعتاً شمسی) مردم بعد از خوردن ناهار و زدن آروغ مبسوط، به سینما مایاک رفتند تا اولین فیلم بلند سینمایی ایران به نام «آبی و رابی» را در سکوتی کامل (البته به علت صامت بودن فیلم؛ وگرنه سینما که غلغله بود)  ببینند.
قضیه این‌جوری آغاز شد. در سال‌ 1279 زمانی که تور اروپاگردی قاجاریان رونق داشت و شاهان قاجار فرت‌فرت در حال رفتن و گاهی هم آمدن بودند، مظفرالدین شاه در یکی از کافه‌های فرانسه (در بعضی از زبان‌ها فِغانس) نشسته بود و چای‌نباتینو خود را هورت می‌کشید که ناگاه دید قطاری به او نزدیک می‌شود. وی همچون قرقی، البته قرقی پیر و خسته، از جا جهید و دوپای همایونی داشت، دوپای همایونی دیگر هم قرض گرفت و فرار کرد (در پهلوی‌نامه: ترک کرد)؛ اما هرچه به انتظار نشست هیچ قطاری نیامد. اینجا بود که وی فهمید رکب خورده‌است. از برای همین بدون اینکه خود را از تک‌وتا بیندازد، سوت‌زنان به سر جایش برگشت.
اما از آنجا که ویرش (همان گیر سه‌پیچ؛ ولی چند پیچ بیشتر) گرفته بود تا بفهمد قضیه از چه قرار است، همه چیز را به فراموشی سپرد. (شاه است دیگر! من چه کنم؟)؛ ولی روز بعد در یکی از گالری‌ها چشمش به شی عجیبی افتاد. همان‌طور که از قدیم گفته‌اند «هر چه دیده بیند دل کند یاد» مظفرالدین شاه دلش قیلی ویلی ‌رفت تا بفهمد آن چیست؟ از آنجایی که شاهنشاه دل بزرگی داشت، تمام جسارت خود را حبس و دلاوری به خرج داد. ابتدا گلوی همایونی خود را با قورت دادن آب‌دهان همایونی (همان تف همایونی) و چند «اهه‌اهه» صاف کرد. سپس پرسید «وات ایز دیس؟» که پاسخ شنید «دیس ایز جیز. دست ..... کوتاه.»؛ ولی چون مظفرالدین شاه بیدی بود که با آن بادها بلرزد، لرزید و عینهو بچه شروع به ونگ زدن و کوباندن پاهایش بر روی زمین کرد و گفت: «ما این را می‌خواهیم». بدین ترتیب آن‌ها برای ساکت کردنش، یک دستگاه سینماتوگراف را، البته در قبال دریافت پول کلان انداختند، یعنی فروختند و دستگاه را در بغلش انداختند. این‌جوری شد که مظفرالدین سینماتوگراف را از آن‌ها اخذ و بشکن و بالازنان به کشور بازگشت تا پزش را به بقیه بدهد و داد.
قضیه این‌جورکی ادامه داشت که مظفرالدین شاه از هر کار کرده و نکرده‌اش و در حال و احوال، عینهو ندید بدیدها از خود فیلم می‌گرفت و سپس می‌آمد و با گفتن «ما چه جوری بودیم؟» می‌نشست و فیلم خود را می‌دید. وی به حدی این کارهای خود را ادامه داد که عُق بقیه را در آورد. برای همین تا می‌دیدند که او می‌آید با گفتن «اَه... عُقده‌ایِ سینماتوگراف ندیده!» سریع راه خود را کج می‌کردند تا به تورش نیفتند.
قضیه به همین منوال پیش می‌رفت تا اینکه بالاخره مظفرالدین شاه خسته شد و وا داد. در پی همین امر ابراهیم‌خان صحاف‌باشی که فیلمبردار مخصوصش بود، رهایی یافت و اولین محل پخش فیلم را در سال ۱۲۸۳ تأسیس کرد تا مردم بیایند و در حین خوردن تخمه و علی‌الخصوص فوت کردن پوست آن، اگر وقت شد فیلم‌های کوتاه کمدی هم تماشا کنند.
قضیه این‌جورکی‌تر ادامه داشت که همچنان فیلم‌های خارجی در سالن‌ها اکران می‌شد و مردم می‌آمدند و می‌دیدند و می‌رفتند؛ ولی خبری از فیلمی ایرانی نبود و فقط تخمه‌ها ایرانی بودند. تا اینکه بالاخره «اُوانس اوگانیانس» که به سینما علاقه‌مند و سال‌ها خاک صحنه را خورده بود، با پاک کردن گرد و خاک از چهره‌اش، عزم خود را جزم کرد تا اولین فیلم ایرانی را بسازد. او برای ساخت فیلم، مشکلات زیادی پیش روی خود می‌دید. مشکلاتی که همه را پیچاند، یعنی همه آن‌ها را مانند شکلات پیچاند و حل کرد.
مشکلاتی از قبیل نداشتن فیلمنامه مناسب که البته توانست به سادگی با پیدا کردن سایت و دانلود فیلمی از «پات و پاتاشون» آن را حل کند. (البته از آنجا که هنوز دانلود کشف نشده بود، این مشکل خیلی هم به سادگی حل نشد؛ ولی شد.)
مشکل بعدی نداشتن بازیگر بود که این مسئله هم به راحتی و با تأسیس مدرسه آکتوری و انتخاب بازیگران مدنظر از بین همان‌ها مرتفع شد. (البته چون آن موقع هنوز تب بازیگری و دیده‌شدن مُد نشده بود، به‌خاطر همین کلی آوانس و تبلیغ همراه با جایزه انجام داد تا این مشکل مرتفع شد.)
مشکل دیگر نداشتن اسم بود که اُوانس به سادگی آن را از سر راه برداشت. او با صدا کردن بازیگران نقش اصلی فیلم و پرسیدن فامیلی آن‌ها که «ضرابی» و «سهرابی» بود، نام «آبی و رابی» را روی فیلم گذاشت. (این یکی دیگر واقعاً راحت حل شد.)
اما مشکل آخر که حلال همه مشکلات است، هنوز باقی بود و آن چیزی نبود جز چرک کف دست، یعنی همان پول. او سرمایه لازم را برای ساخت فیلم نداشت. از آنجایی هم که نتوانسته بود ضامنی با نامه کسر حقوق پیدا کند، از وام هم خبری نبود؛ اما این معضل هم با همکاری «ساکوالیدزه» رییس سینما مایاک که گفته بود «همه هزینه‌هات پای من» از بین رفت. در نهایت فیلم ساخته و در تاریخ ۱۲ دی ۱۳۰۹ در سینما مایاک اکران شد. در ادامه متأسفانه علیرغم تمامی سختی‌هایی که برای ساخت «آبی و رابی» کشیده شده بود، به‌خاطر مسئله پیش‌پاافتاده‌ای از بین رفت. ساکوالیدزه که فیلم را برای خود می‌دانست، پس از اتمام اکران با گفتن «فیلم خودمه!» آن را پیش خود نگه داشت و در نتیجه با آتش‌سوزی سینما مایاک در سال 1311 فیلم به کلی نابود  و به اذعان شاهدان عینی پودر شد و از آن فقط چند فریم عکس ماند و حسرت.
سینمای ایران به این صورت مسیر خود را آغاز کرد، هرچند متأسفانه بسیار زود به دامن فساد کشیده شد و فیلم‌هایی منتسب به فیلمفارسی بر سینماها سیطره یافتند. فیلم‌هایی که گفتن از فقط یک خط داستانی آن نه در شأن نگارنده‌ست و نه در شأن خواننده. البته هر از گاهی کارگردان‌هایی بودند که با گفتن «عه... اون گنجشکه رو» حواس بقیه را پرت می‌کردند و فیلم‌های در خور شأنی می‌ساختند. این وضعیت تا پیروزی انقلاب اسلامی ادامه داشت. پس از آن خوشبختانه سینما از لوث وجود آن فیلم‌های بدبد و آن افراد معلوم‌الحال پاک شد، هرچند در بعضی موارد باید پاک‌تر می‌شد تا امروزه شاهد ساخت فیلم‌هایی در قبح‌شکنی و سیاه‌نماییِ صِرف نباشیم.