با موذنین
مهدی سلیماننژاد
طنزپرداز
کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
رفیقم در دانشگاه، وقت اذان ظهر میرفت سیستم صوتی دانشگاه را روشن میکرد و اذان را با چه سوزی میخواند و نمازش را نمیخواند و به خانه میرفت. میگفتم حداقل«حی علی الصلاه» اذان را نخوان.
به افق کدام روستا؟ سفلا یا علیا
اذان مسجد روستا که پخش شد، نماز صبحش را خواند و به سر زمین کشاورزی رفت و اذان مسجد روستای مجاور بعد از نیمساعت پخش شد و دچار تردید شد که لابد اذان اول اشتباه بوده است و همانجا داخل مزرعه مجدداً نماز صبحش را خواند.
منادی قیامت
در اردوی جهادی دانشجویی در روستای «کَرکَر» شهرستان سلسله در لرستان مشغول ساخت مسجد بودیم. شب برای استراحت به شهر فیروزآباد میآمدیم. در سالن آمفیتئاتر تازهسازی که روی تپهای کنار شهر بود اسکان داشتیم. دو طبقه بود و هیچ امکاناتی نداشت و در اصطلاح یک ساختمان لخت بود که صدایت در آن میپیچید. صدا تکرار میشد و اکو پیدا میکرد. از آن مکانهایی که مانند حمام، هرکسی را خواننده میکرد. گرمای تابستان باعث شده بود بعضی از دوستان در طبقه دوم یا پاگرد بزرگ راهپله بیرونیاش بخوابند.
مسجد فیروزآباد پایین بود و آمفیتئاتر با فاصله صدمتر روی تپه بود. بلندگوهای مسجد که قرآن یا اذان پخش میکردند، صدا مستقیم و شدید وارد آمفیتئاتر میشد.
روزها در روستای «کَرکَر» برای ساخت مسجد کار میکردیم. غروب مسافت چندکیلومتری روستا تا محل اسکان را معمولا پیاده میآمدیم. دهیاری روستا فقط یک موتور سیکلت تصادفی داشت و گفتند این هم خطرناک است. فرمانش کج است. در این جاده پیچوخمدار دچار حادثه میشوید. هیچکدام از رفقای دانشجو جرئت نکردند موتور را تحویل بگیرند. سبحان موتور را گرفت و وقتی سوار میشد زاویه بدن و دستانش بر روی فرمان، رو به چپ بود اما موتور مستقیم میرفت. اگر مستقیم مینشستی، موتور سمت چپ یا راست میرفت. سبحان یکیدوبار هم با همان موتور زمین خورد.
داخل آمفیتئاتر خوابیده بودیم که یکدفعه همهجا لرزید. صدای یکی آمد که: زلزله! زلزله! همه دوستانی که در طبقه بالا و پاگرد راهپله و طبقه پایین خوابیده بودند در صدم ثانیه درحال فرار بودیم. بعضی از دوستان نمیدانستند ماجرا چیست و فقط سروصدای ناگهانی بیدارشان کرده بود و ملحفه بهدوش و هراسان و خرامان درحال فرار بودند. ساختمان زیر پایمان میلرزید.
با همان حالت فرار و دویدن و سردادن فریاد زلزله! زلزله! از سرازیری خاکی آمفیتئاتر وارد خیابان شدیم و دیدیم هیچکس از شهر فیروزآباد بیرون نیست و فقط ماییم که در حال فراریم. صدای عجیبی در آسمان میپیچید. صور اسرافیل نبود. قیامت هم نبود. پیرمردی وارد مسجد شده و سیستم صوتی را تنظیم نکرده بود. صدای سیستم هم در اوجش بود. تکرار و اکو هم در آخر توانش قرار داشت. پیرمرد هم دندانی در دهان نداشت و بهجای صدای اذان فقط صدایی بلند و شدید و نامفهوم شبیه آژیر از بوقهای مسجد به داخل آمفیتئاتر لخت روی تپه پرت میشد. موج تکرارش چندبرابر میشد و انگار داخل بشکه خالی درحال غلتیدن از سراشیبی کوه بودیم.
هراسان و گیج به یکدیگر گفتیم چه کسی اول گفته است زلزله! کسی به خودش نگرفت. چون همه همراهی کرده بودیم و با ترس در حال فرار فقط فریاد زلزله! زلزله! سر میدادیم.
شب بعدش هم همین اذان قیامت و حشر و برخاستن تکرار شد اما تجربه شب قبل را داشتیم و نترسیدیم. فقط یکنفر از دوستان، ناگهان خوابزده شده بود و با همان وضعیت در حالی که در عمرش موتورسواری نکرده بود رفته بود دم در و موتور اسقاطی را روشن کرده و یک دور در خیابان زده بود و برگشت. بعد که به خودش آمده بود میگفت من اصلا موتورسواری بلد نیستم! اگر هم بلد باشم چطوری با این موتور با فرمان کج توانستم رانندگی کنم؟ اصلا چطوری از شیب خاکی چندمتری آمفیتئاتر، موتور را کنترل کردم و به خیابان رفتم! بعد هم برگشتم!
خروس بیمحل
گردهمایی دانشجویان جهادگر کشور در لانهی جاسوسی برگزار شد. برادرم هم از لرستان شرکت کرده بود. همه دانشجوها خسته بودند. برادرم چند ساعت قبل از اذان صبح ناگهان بیدار شده و فکر کرده بود وقت نماز صبح است. رفته بود پشت میکروفن و اذان گفته بود. صدای اذان علاوه بر داخل در خیابان هم برای اهالی پخش میشود. بیشتر دانشجوها بیدار میشوند و میروند تجدید وضو میکنند. بعد متوجه میشوند که هنوز وقت نماز صبح نیست. معروف شد به اذان نماز شب.