ســـرزمـیــن مــــادری‌ام چشمان تو است

در مورد رمان «خاک امریکا» اثر جِنین کامینز

الهام اشرفی
نویسنده

 کافی است کتابی در آن سر دنیا جزو پرفروش‌ترین‌های نیویورک تایمز شود یا خانم اُپرا وینفری در باشگاه مشهور کتابخوانی‌اش گوشه چشمی نسبت به آن کتاب داشته باشد، آن وقت است که آن کتاب از چشمان تیزبین ناشرها دور نمی‌ماند و به‌عنوان یک خواننده باید مطمئن باشی که کتاب به‌زودی سر از ویترین کتابفروشی‌ها درمی‌آورد. کتاب «خاک امریکا» هم از این قاعده مستثنی نبود و شما که غریبه نیستید، من علاوه بر کیفیت ترجمه، بیشترین تمرکزم بر قیمت کتاب بود، بنابراین، کتاب را از نشر ورا با ترجمه سمیه صادقی تهیه کردم که الحق ترجمه خوبی بود، گرچه از لحاظ ویرایشی احتیاج به بازبینی دارد.
جِنین کامینز، خانم نویسنده جوان امریکایی، در این رمان دست گذاشته روی دو درونمایه مهم برای بیشتر مردم دنیا، دو موضوع جهانی؛ حس مادری و بی‌وطنی. لیدیا همراه همسر و پسر هشت‌ساله‌شان در مکزیک ساکن هستند. آنها یک زندگی نسبتاً آرام دارند. همسر لیدیا خبرنگار است و خودش یک کتابفروشی کوچک را اداره می‌کند که محیطی دنج و دلچسب برای خودش و مشتری‌هایش فراهم آورده است. همان صفحات اول رمان اتفاق هولناکی می‌افتد که شما را میخکوب و غرق در ماجرا می‌کند. اتفاق باعث می‌شود لیدیا بی‌هیچ پشتوانه مالی و معنوی‌ای همراه پسرش مجبور به فرار از مکزیک شوند؛ فرار به‌سوی امریکا. از این جهت خیلی‌ها این رمان را با «خوشه‌های خشم» جان استین بک مقایسه کرده‌اند که از نظر من مقایسه بجایی نیست، چرا که شباهت این دو کتاب فقط به‌ لحاظ درونمایه مشترکشان است، واِلا که در پرداخت و روایت کاملاً دو اثر متفاوت هستند و غیرقابل‌مقایسه.
روایت رمان قصه دارد؛ آن‌هم قصه‌ای پر از تعلیق و هیجان و پرفراز و فرود و این وسط حس ناب مادرانه‌ای نیز بر کل داستان جاری است. حس مادری‌ لیدیا در میان اتفاقات رمان و در لابه‌لای اضطراب‌ها و ترس‌ها و امید و ناامیدی‌های لیدیا کم و زیاد می‌شود. جاهایی لیدیا به این نتیجه می‌رسد که این‌ همه سختی و ترسی که او دارد تحمل می‌کند، با وجود برخی رفتارهای کودکانه پسرش ارزش به جان خریدن دارند یا خیر؟ و درست زمانی که خودش و خواننده به این نتیجه می‌رسند که شاید ارزش ندارد که این‌ همه سختی را تحمل کند، آن‌هم به‌خاطر پسرکی که از سختی‌های سفر پرخطرشان خسته شده و مدام از مادر دوری می‌جوید، اتفاقی رخ می‌دهد که تو دلت می‌خواهد دست مادر و فرزند را بگیری و از میان صفحات کتاب بیرون بکشی‌شان و آنها را جایی، پس و پشت خانه‌ات پناه دهی.
نکته جالب رمان این بود که درست است که رمان عنوان امریکا را بر پیشانی دارد، ولی سرزمین موعود راوی  لیدیا نیست، جایی است که لیدیا با تمام ترس‌هایش راهی آنجا است، امریکا سرزمین رؤیاهای او نیست. در طول رمان لیدیا متوجه بی‌سرزمینی و بی‌وطنی‌اش می‌شود. او تنها در پی جایی و گوشه‌ای در این دنیا است که خودش و پسرش در آنجا آرام بگیرند.