اتوبوس نامه 6

نه همین زبان زیباست نشان آدمیت

محمدامین میمندیان
طنزپرداز

از دوران ابتدایی مادرم مرا به زور به کلاس زبان می‌فرستاد. من اما کوچک‌ترین علاقه‌ای به یادگرفتن زبان دوم نداشتم. البته درست‌ترش این است که کوچک‌ترین علاقه‌ای به خراب کردن تابستان‌ها و بعد از ظهرهایم در کلاس‌های اوقات فراغت نداشتم. حالا زبان یا ژیمناستیک خیلی فرقی نمی‌کرد. بعدها که بزرگ‌تر شدم کاربردی بودن این مهارت بارها و بارها برایم اثبات شد.
باید از کرمان به تهران می رفتم. بلیط گرفته بودم و منتظر آمدن اتوبوس به جایگاه بودم. بین مسافران توجهم به دو نفر توریست جلب شد. آن موقع علاقه پیدا کرده بودم هرجا توریست می‌دیدم یک سلام علیک و عرض خوش‌آمد با او می‌کردم. صحبت با آنان برایم جالب بود. کم‌کم بهشان نزدیک شدم و سر صحبت را باز کردم. یک زن و مرد بودند که ربطی به هم نداشتند، فقط از خوب حادثه مسیرشان یکی شده بود. خانم اهل ایتالیا بود و آقا اهل آلمان. صحبت کوتاهی کردیم و برایشان سفر خوشی آرزو کردم. بعد هم اتوبوس آمد و سوار شدیم. یک زن و یک مرد. روی صندلی خودم نشستم و منتظر حرکت اتوبوس شدم. نیم ساعتی نشسته بودیم و خبری از حرکت نبود و راننده مشغول چپاندن بار در صندوق بود. همین موقع خانم ایتالیایی آمد کنارم و پرسید که روی بلیط زده ساعت چهار ولی الان چهارونیم است و چرا ماشین حرکت نمی‌کند. ماندم بین حقیقت و دفاع از هویت ملی کدام را انتخاب کنم که اولی را انتخاب کردم و گفتم در ایران اینجوری است و اتوبوس‌ها نیم ساعتی دیرتر از ساعت اعلامی حرکت می‌کنند تا همه مسافران برسند. پیدا بود خیلی قانع نشد ولی بی‌خیال چرا.
 اتوبوس حرکت کرد و دیگر کاری به کار آن‌ها نداشتم تا اینکه برای شام توقف کردیم. این‌بار غذا که سفارش دادم رفتم کنار آن‌ها نشستم و گرم صحبت شده و دیگر حسابی رفیق شدیم. حتی در ادامه سفر هم جایم را عوض کردم و کنار آن دو نشستم. مدتی بعد در اتفاقی عجیب شاگرد شوفر آمد و به من گفت که آقای راننده با شما کار دارد. رفتم جلو و انتهای راهرو اتوبوس، بغل دست راننده نشستم. شنیده‌ام در هواپیما وقتی آدم معروفی مسافر آن پرواز است، بعضی وقت‌ها خلبان از مهماندار می‌خواهد که آن فرد را به کابین خلبان دعوت کند تا آنجا احتمالا چای بخورند، دکمه‌ها را نشان مهمان بدهد، اجازه بدهد یک دستی به فرمان هواپیما بزند و از این کارها. من عمراً تجربه چنین چیزی را نداشته‌ام اما آن لحظه که راننده مرا خواست فهمیدم حسش باید همچین حسی باشد.
راننده برایم چای ریخت و حسابی تحویلم گرفت. بعد هم شروع کرد به سین جیم کردنم درباره آن دو توریست.
«تو زبونشون رو می‌فهمی؟... زن و شوهرن؟ ... چیکاره‌ن؟... چند سالشونه؟.... کجا می‌خوان برن؟» و از این دست سوالات. حالا اطلاعاتی بود یا صرفا فضول بود را نمی‌دانم اما آنجا تازه فهمیدم که نگاه همه مسافران به من چیز دیگری است. بین پچ‌پچ‌هایشان می‌شنیدم که به من مترجم می‌گویند. فهمیدم این زبان بلد بودن چقدر به درد آدم می‌خورد؛ وگرنه این همه سفر، کی راننده برای من چایی ریخته بود؟ یک حس غروری من را گرفت که نگو. می‌خواستم وسط اتوبوس بایستم و داد بزنم آی جماعت! من هم مثل شما مسافری معمولی‌ام. نه همین زبان زیباست نشان آدمیت که همین‌ها را در دلم گفتم و نشستم.
توریست‌ها بین راه در شهر یزد پیاده شدند اما آن آقای آلمانی آنقدر با من حال کرد که  شماره تلفن و آدرسش را داد و گفت یک دختر 17 ساله دارد و تو خودت را به آلمان برسان، الباقی هزینه‌هایت با من. من هم ماه‌ها در فکر جور کردن 2هزار دلار برای این سفر و رسیدن به پدرزنی آلمانی بودم که بعد یکهو دلار از 4هزار تومان شد 8هزار تومان و بعد 12هزار تومان و بعد 18هزار تومان که کلا قضیه کنسل شد. البته بعدها صفحه اینستاگرام این رفیق آلمانی و دخترش را پیدا کردم و فهمیدم که الحمدلله اینجا هم خیریتی در کار بود.